جستجو در تأليفات معظم له
 

قرآن، حديث، دعا
زندگينامه
کتابخانه
احكام و فتاوا
دروس
معرفى و اخبار دفاتر
ديدارها و ملاقات ها
پيامها
فعاليتهاى فرهنگى
کتابخانه تخصصى فقهى
نگارخانه
اخبار
مناسبتها
صفحه ويژه
تحريرى نو از اصول فقه شيعه ـ ج2 « دروس « صفحه اصلى  

<<        فهرست        >>




(الصفحة441)

اشكال در مورد مشتقاتى چون «معدوم» و «ممتنع»
بعضى از مشتقات وجود دارند كه عنوان تلبّس به مبدأ در آنها وجود ندارد، يعنى اين طور نيست كه ذاتى باشد و تلبّس داشته باشد آن ذات به آن مبدأ، مثل عنوان «معدوم» و «ممتنع». روشن است كه ما ذات متلبّس به عدم و يا ذات متلبّس به امتناع نداريم، زيرا اگر قرار باشد ذات متلبّس به عدم داشته باشيم، بر اساس قاعده فلسفى «ثبوت شيء لشيء فرع ثبوت المثبَت له»(1) بايد ذات، ثبوت داشته باشد يعنى يك ذات متحقّقى داشته باشيم كه متلبّس به عدم باشد. در حالى كه اين دو با يكديگر جمع نمى شوند. چگونه ممكن است ذاتى وجود داشته باشد و در عين حال متلبّس به عدم باشد؟ چنين چيزى غيرممكن است.
پاسخ اشكال: قاعده «ثبوت شيء لشيء فرع ثبوت المثبَت له» در مورد جايى است كه واقعاً ذاتى داشته باشيم و تلبّسى. اگر ما در معناى مشتق قائل به تركّب شديم و ذات را در معناى مشتق اخذ كرديم، اين اشكال شما وارد است ولى اگر معناى مشتق را بسيط دانستيم ـ كه در مباحث آينده به طور مبسوط پيرامون آن سخن خواهيم گفت ـ و گفتيم: «ذات، در معناى مشتق دخالت ندارد»، ديگر قاعده «ثبوت شيء لشيء فرع ثبوت المثبَت له» در مورد مشتق مطرح نخواهد بود. در اين صورت، «معدوم» خودش حكايت از يك معناى بسيط مى كند و نياز به يك ذات كه عدم يا امتناع براى آن ثابت باشد ندارد و قاعده فرعيت هم در مورد آن جريان ندارد.
اشكال: اگر «معدوم» و «ممتنع» را به تنهايى ملاحظه كنيم، مى توانيم بساطت معناى آنها را بپذيريم و بگوييم: «در «معدوم» و «ممتنع»، نياز به ذات نداريم و قاعده فرعيت جريان ندارد». ولى اگر اين دو عنوان را در قضيّه حمليه به كار ببريم و مثلا بگوييم: «زيد معدوم»، آيا در اين جا هم قاعده فرعيت جريان ندارد؟ چه فرقى ميان «زيد معدوم» و «زيد قائم» وجود دارد؟ همان طور كه ثبوت قائم براى زيد، فرع ثبوت

1 ـ بداية الحكمة، ص20

(الصفحة442)

زيد است، ثبوت عدم هم براى زيد فرع ثبوت زيد است. و بالاتر از اين در مسأله «شريك الباري ممتنع» نيز بايد گفت: ثبوت ممتنع براى شريك الباري فرع ثبوت شريك الباري است. چگونه مى توان چنين چيزى گفت؟
بيان ديگر در ارتباط با اشكال:
تا وقتى ما «ممتنع» و «معدوم» را به تنهايى ملاحظه كنيم مشكلى پيش نمى آيد ولى اگر قضيّه حمليه تشكيل دهيم و مثلا بگوييم: «زيد معدوم» و «شريك الباري ممتنع»، حمل در اين قضايا حمل شايع صناعى است(1) كه ملاك آن اتّحاد در وجود است يعنى شريك الباري در وجود با ممتنع اتّحاد دارد و زيد در وجود با معدوم اتّحاد دارد. همان طور كه در قضيّه «زيد إنسان» كه حملش حمل شايع صناعى است گفته مى شود: زيد با انسان اتّحاد در وجود دارد يعنى انسان، در ضمن زيد تحقّق پيدا كرده است. در حالى كه در اين جا نمى توانيم اين حرف را بزنيم. وجودى براى زيد تحقّق ندارد تا بخواهد در آن وجود، با معدوم اتّحاد پيدا كرده باشد. براى شريك الباري وجودى نيست تا با ممتنع، در آن وجود، اتّحاد پيدا كرده باشد. پس آيا ملاك در قضاياى حمليّه اى كه حمل آنها حمل شايع صناعى است غير از اتّحاد در وجود است؟ و يا اين كه قضيّه «زيد معدوم» و «شريك الباري ممتنع» قضيّه حمليّه نيست؟ شكّى نيست كه ملاك حمل شايع صناعى اتّحاد در وجود است و ترديدى نيست كه اين دو، قضيّه حمليّه موجبه اند.
بنابراين ناچاريم بگوييم: قاعده «ثبوت شيء لشيء فرع ثبوت المثبَت له» در اين جا حاكم است. پس لازم مى آيد كه ـ نعوذ بالله ـ شريك الباري وجود داشته باشد تا ممتنع بر آن حمل شده باشد. پس در اين جا چه بايد كرد؟
در ارتباط با حل اين اشكال، سه راه مطرح شده است:


1 ـ حمل در اين قضايا حمل اوّلى نيست زيرا ملاك حمل اوّلى، اتّحاد در مفهوم است و روشن است كه مفهوم زيد با مفهوم معدوم فرق دارد و نيز مفهوم شريك الباري با مفهوم ممتنع تفاوت دارد.

(الصفحة443)


1 ـ راه حلّ محقّق اصفهانى (رحمه الله)
ايشان راه حلّى را ارائه داده و مى فرمايد: بعضى از اكابر ـ كه مقصود مرحوم صدرالمتألّهين است ـ اين راه را بيان كرده است.
ايشان مى فرمايد: درست است كه در حمل شايع صناعى اتّحاد در وجود لازم است و البته وجود، منحصر به وجود خارجى نيست بلكه گاهى اتّحاد در وجود ذهنى است نه وجود خارجى. مثلا ملاك در قضيّه «الإنسان كاتب» اتّحاد در وجود خارجى است يعنى اين انسان در وجود خارجى با كاتب اتّحاد دارد. مثال روشن تر آن قضيّه «زيد إنسان» است كه اتّحاد زيد با انسان در وجود خارجى است.
ولى گاهى در حمل شايع صناعى اتّحاد در وجود ذهنى است، مثلا قضيّه «الإنسان نوع» قضيّه حمليّه به حمل شايع صناعى است زيرا مفهوم «انسان» غير از مفهوم «نوعٌ» است و «انسان»، يكى از مصاديق «نوعٌ» است زيرا بقر و غنم هم نوع هستند. ولى ملاك در اين حمل، اتّحاد در وجود خارجى نيست. انسان خارجى نمى تواند اتّصاف به نوعيت داشته باشد بلكه انسان متحقّق در ذهن است كه نوعيّت دارد.
سپس مى فرمايد: اتّحاد در وجود، داراى معناى وسيعى است، زيرا گاهى به صورت قطعى است ـ مانند مثالهاى ذكر شده ـ و گاهى به صورت فرضى و تقديرى است. «الإنسان كاتب» از نظر وجود خارجى نيازى به تقدير ندارد. «الإنسان نوع» ازنظر وجود ذهنى نيازى به تقدير ندارد. ولى گاهى اتّحاد در وجود نياز به تقدير دارد.
محقّق اصفهانى (رحمه الله) از صدرالمتألّهين (رحمه الله) نقل مى كند: در حمل شايع صناعى، هميشه موضوع، مصداق براى محمول است. شما كه مى خواهيد مصداقى را به عنوان موضوع براى محمول قرار دهيد گاهى با نوعى عمليات عقلى و فعاليّت عقلى مى آييد و فردى تخيّلى و تصوّرى ـ كه ماهيت آن همان ماهيت محمول است ـ درست مى كنيد و آن فرد فرضى را موضوع قرار مى دهيد و حكم مى كنيد كه بين اين فرد فرضى با محمول، اتّحاد وجودى برقرار است. حال يا در وجود خارجى و يا در وجود ذهنى.


(الصفحة444)

وقتى شما مى خواهيد بگوييد: «شريك الباري ممتنع» كه معنايش اين مى شود كه شريك الباري در وجود خارجى ممتنع است. «ممتنع»، مفهوم عامى است كه مى خواهد به حمل شايع صناعى بر مصداقش ـ به عنوان يك شريك الباري ـ حمل شود. در اين جا مى آييد و يك «شريك الباري موجود در خارج» فرضى درنظر مى گيريد و آن را موضوع قرار داده و «ممتنع» را بر آن حمل كرده و مى گوييد: ممتنع با اين اتّحاد دارد.
بنابراين اگر ما بخواهيم قاعده «ثبوت شيء لشيء فرع ثبوت المثبَت له» را در اين جا پياده كنيم بايد يك شريك الباري فرضى ـ كه ذاتش همان ذات امتناع و عدم است ـ را به عنوان موضوع، درنظر گرفته و ممتنع را به صورت قضيّه حمليّه بر آن حمل كنيم.
درنتيجه قضيّه «شريك الباري ممتنع» يك قضيّه حمليّه به حمل شايع صناعى مى شود.
اين تحقيق صدرالمتألّهين (رحمه الله) را مرحوم محقّق اصفهانى پذيرفته و مى فرمايد: راه، منحصر به همين است.(1)

2 ـ راه حلّ امام خمينى (رحمه الله)
حضرت امام خمينى (رحمه الله) مى فرمايد: در قضاياى حمليّه، لازم نيست براساس ظاهر قضيّه پيش برويم. ما اگر براساس قواعد ادبيات بخواهيم قضيّه «زيد معدوم» و «شريك الباري ممتنع» را مورد بحث قرار دهيم بايد بگوييم: اين ها قضيّه موجبه اند. ولى اگر قدرى دقّت كنيم و معناى «معدوم» و «ممتنع» را درنظر بگيريم مى توانيم بگوييم: اين ها قضيّه سالبه محصّله اند(2) و در قضيّه سالبه محصّله نيازى به وجود موضوع

1 ـ نهاية الدراية، ج1، ص131 و 132
2 ـ سالبه محصّله در مقابل معدولة المحمول است. يكوقت مى گوييم: «زيد لا قائم» و «لا قائم» را حمل بر زيد مى كنيم و يك وقت مى گوييم: «زيد ليس بقائم» و «قائم» را از زيد نفى مى كنيم. قضيّه اوّل، معدولة المحمول و قضيّه دوّم، سالبه محصّله است.

(الصفحة445)

نيست. مثلا اگر ما به نحو سالبه محصّله گفتيم: «زيد ليس بقائم»، اين هم مى سازد با اين كه زيد، وجود داشته باشد و قائم نباشد و با اين كه اصلا زيد، وجود نداشته باشد تا بخواهد قائم باشد يا نباشد يعنى سالبه به انتفاء موضوع باشد.
بنابراين اگر بگوييم: «زيد معدوم» به معناى «زيد ليس بموجود» است، صورت قضيّه تغيير كرده و به صورت قضيّه سالبه در مى آيد. سالبه اى كه با انتفاء موضوع هم سازگار است، در اين صورت ديگر قاعده «ثبوت شيء لشيء فرع ثبوت المثبَت له» جريان ندارد.
گفته نشود: «زيدٌ موجودٌ، باطنش زيدٌ ليس بمعدوم است»، زيرا موجود، واقعيت و حقيقت است. اين غير از جايى است كه بين دو وجود، تضادّ ثابت باشد. ممكن است در مورد جسم سياه گفته شود: ليس بأبيض و در مورد جسم سفيد گفته شود: ليس بأسود. هردو درست است زيرا مسأله تضاد بين دو وجود مطرح است و هردو وجود، وجود واقعى هستند ولى در مسأله موجود و معدوم و مسأله ممكن و ممتنع نمى توان اين حرف را زد.(1)
به نظر مى رسد راه حلّى كه امام خمينى (رحمه الله) بيان فرمود بهتر از راه حلّى است كه مرحوم اصفهانى به تبعيّت از صدرالمتألّهين (رحمه الله) ارائه فرموده است.

3 ـ راه حلّ ديگر
ممكن است در اين جا مطلب ديگرى بگوييم و آن اين است كه مگر قاعده «ثبوت شيء لشيء فرع ثبوت المثبَت له» وحى منزل است؟ اين قاعده در جايى جريان دارد كه محمول، يك واقعيّت و حقيقتى باشد، اين كه مى گوييد: «ثبوت شيء لشيء» يعنى اگر يك واقعيت و حقيقتى بخواهد براى حقيقت ديگرى ثابت شود، اين نياز به ثبوت مثبت له دارد ولى جائى كه محمول، يك حقيقت و واقعيت نباشد اين گونه

1 ـ مناهج الوصول إلى علم الاُصول، ج1، ص211 و 212 و تهذيب الاُصول، ج1، ص112.

(الصفحة446)

نيست. معدوميت كه حقيقتى نيست، ممتنع كه حقيقتى نيست چگونه مى خواهيد آن را بر چيز ديگر اثبات كنيد؟ اين جا از قاعده فرعيّت خارج است. حال يا از باب تخصيص است و عقل هم در اين جا چنين حكمى نمى كند و يا از باب تخصّص است يعنى از اوّل شامل اين جا نمى شود.
ولى در عين حال راه حلّ امام خمينى (رحمه الله) بهتر است.

مقدّمه هفتم
رجوع به اصل در مسأله مشتق

اگر ما در مسأله مشتق از نظر ادلّه به جايى نرسيديم و نتوانستيم ثابت كنيم كه آيا مشتق براى متلبّس به مبدأ وضع شده يا براى اعم از متلبّس و منقضى وضع شده است؟ و در حال شك باقى مانديم، آيا در مسأله، اصلى وجود دارد كه در موقع نداشتن دليل، به آن مراجعه كنيم تا يكى از دو طرف مسأله براى ما روشن شود يا اين كه اصلى در مسأله وجود ندارد؟

كلام مرحوم آخوند
مرحوم آخوند معتقد است ما چنين اصلى نداريم.
در اين جا ممكن است كسى بگويد: در مسأله مشتق، يك طرف قصّه، خصوص متلبّس به مبدأ و طرف ديگرش اعم از متلبّس و منقضى است. پس درحقيقت، يك طرف خاص و طرف ديگر عام است. و با توجه به اين كه خاص، همان عام است ولى با يك خصوصيّت زائده، پس ما وقتى شك كنيم، شكّمان به اين برمى گردد كه آيا واضع، آن خصوصيّت زائده ـ كه در خاص، علاوه بر عام مطرح است ـ را در مقام وضع مراعات كرده يا نه؟ و اصل، عدم مراعات يك چنين خصوصيّتى است، پس اصل، عدم ملاحظه خاص است.


(الصفحة447)

مرحوم آخوند در پاسخ مى فرمايد:
اوّلا: اين اصل، معارَض است با اصالت عدم ملاحظه عام، زيرا نزاع ما در مصاديق و افراد نيست كه بگوييم: يك افراد مشتركى داريم و يك افراد زائد، بلكه نزاع در باب وضع و در باب مفهوم است و مفهوم عام و خاص با هم تباين دارند، يعنى ازنظر مفهوميت، دو چيزند. اگر جايى امر دائر شد ميان انسان و حيوان، نمى توان گفت: «حيوانيت، مسلّم است و انسانيت مشكوك، پس أصالة عدم زيادة الإنسانية را جارى مى كنيم». اگر مولا به عبدى گفت: «جئني بشيء» و عبد نمى داند آيا مراد از «شىء» انسان است يا حيوان؟ نمى تواند بگويد: انسان و حيوان، خاص و عامند و حيوانيّت، مسلّم و انسانيّت، مشكوك است پس بروم براى او حيوان را بياورم. در اين جا نمى شود اصل جارى كرد، زيرا انسان و حيوان در مقام تعلّق تكليف، دو مفهوم مختلفند و اين جا جاى آن نيست كه نسبت به خصوص انسانيت، اصل عدم زياده را جارى كنيم. در عالم مفهوم و وضع نيز همين طور است. اگر شك داريم كه آيا واضع، هيئت مشتق را براى يك مفهوم خاص وضع كرده يا براى يك مفهوم عام؟ نمى توانيم اصالة عدم ملاحظة الخصوص را جارى كنيم، زيرا اين اصل، معارض با أصالة عدم ملاحظة العموم است.
ثانياً: دليل بر اعتبار اصالة عدم ملاحظة الخصوص چيست؟
آيا عقلاء اصلى به نام اصالة العدم دارند كه اگر در وجود و تحقّق چيزى شك كنند به اين اصل مراجعه كنند؟ آيا منشأ اعتبار اين اصل، عقلاء هستند؟ يا اين كه بايد اعتبار اين اصل را از روى ادلّه شرعيه ـ مثل «لا تنقض اليقين بالشك» و ادلّه استصحاب ـ درست كرد؟
اگر گفته شود: اصالة العدم، يكى از اصول عقلايى است.
مى گوييم: دليلى براى اثبات اين معنا اقامه نشده است كه عقلاء در موارد شك در وجود چيزى به اصالة العدم مراجعه كنند. بلى ممكن است در بعضى از موارد ـ مثل اين كه متكلّمى بگويد: «رأيت أسداً» و مخاطب شك كند كه آيا متكلّم، قرينه اى بر مجاز

(الصفحة448)

اقامه كرده يا نه؟ ـ كسى بگويد اصالة عدم القرينة يك اصل عقلايى است و در محاورات، به اين اصل عقلايى تمسّك مى شود ولى به صورت مطلق و در همه جا نمى توان گفت: نزد عقلاء، اصلى به نام اصالة العدم وجود دارد كه عقلاء در تمام موارد شك در وجود به آن مراجعه مى كنند. البته لازم نيست ما بگوييم: « چنين اصلى نداريم» بلكه كسى كه معتقد است چنين اصلى وجود دارد بايد براى آن، دليل اقامه كند و ما همين كه شك داشته باشيم، برايمان كفايت مى كند.
و اگر گفته شود: اعتبار اصالة العدم، از راه ادلّه شرعيه و «لا تنقض اليقين بالشك» به دست مى آيد.
مى گوييم: مانعى ندارد ولى يك اشكال در كار است. «لا تنقض اليقين بالشك» مى گويد: قبل از آنكه واضع، هيئت مشتق را وضع كند، خصوص متلبّس به مبدأ را لحاظ نكرده بود. شك مى كنيم كه وقتى واضع در مقام وضع برآمد و هيئت مشتق را وضع كرد، آيا خصوص متلبّس به مبدأ را لحاظ كرد يا نه؟ «لا تنقض اليقين بالشك» مى گويد: خصوصيتى لحاظ نكرده است. اين جهتِ مسأله، اشكالى ندارد.
ولى مسأله، از جهت ديگر داراى اشكال است زيرا استصحاب در جايى جريان پيدا مى كند كه مستصحَب، اثر شرعى يا موضوع براى اثر شرعى باشد. امّا اگر مستصحَب، اثر شرعى و يا موضوع براى اثر شرعى نبود بلكه مستصحَب، داراى لازمى عقلى يا عرفى بوده و آن لازم، موضوع براى اثر شرعى باشد، در چنين صورتى استصحاب جريان پيدا نمى كند، مگر بنابرقول به اصل مثبِت.
در مانحن فيه هم همين طور است، زيرا عدم ملاحظه خصوص، نه خودش حكم شرعى است ـ چون مربوط به وضع واضع مى باشد ـ و نه موضوع براى اثر شرعى است. بر عدم ملاحظه خصوص ـ كه مستصحب ماست ـ اثرى شرعى مترتّب نشده است. اگر هم اثر شرعى بار شده بر ملاحظه عموم بار شده نه بر عدم ملاحظه خصوص. و شما بايد با استصحاب عدم ملاحظه خصوص، لازم عقلى آن ـ يعنى ملاحظه عموم ـ را اثبات كنيد.


(الصفحة449)

درنتيجه نمى توانيم مسأله را با «لا تنقض اليقين بالشك» حل كنيم.
ترديد در وضع مشتق در مسأله فقهيه:
مرحوم آخوند در ادامه بحث مى فرمايد:
درست است كه استصحاب، در مسأله اصوليّه براى ما مشكل را حل نمى كند ولى اگر ما با اين حالت شك وارد مسأله فقهيّه شديم و ندانستيم كه آيا مشتق براى خصوص متلبّس به مبدأ، وضع شده يا براى اعم از متلبّس و منقضى؟ مى توانيم از اصل عملى كمك بگيريم ولى موارد آن فرق مى كند و به اختلاف موارد، اصل عملىِ مورد استفاده هم فرق مى كند. در بعضى از موارد بايد به اصالة البرائة و در بعضى از موارد به استصحاب بقاى حكم سابق مراجعه شود.
مثلا اگر مولا بگويد: «أكرم كلّ عالم» وجوب اكرام عالم ـ كه يكى از مصاديق مشتق است ـ از ناحيه مولا صادر مى شود. حال بايد ببينيم اين «أكرم كلّ عالم» در چه موقعيتى از مولا صادر مى شود؟
اگر زيد قبلا عالم بوده و الآن مبدأ از او منقضى شده و در حال انقضاء، «أكرم كلّ عالم» صادر شود، در اين صورت بايد به اصالة البرائة مراجعه كرد، زيرا الآن كه مولا مى گويد: «أكرم كلّ عالم» وقتى سراغ زيد مى رويم مى بينيم مبدأ از او منقضى شده است، حساب مى كنيم كه اگر عالم براى اعم وضع شده باشد، اين زيد هم اكرامش واجب است زيرا در اين صورت كسى كه مبدأ از او منقضى شده است حقيقتاً عالم است. ولى اگر عنوان عالم براى خصوص متلبّس به مبدأ وضع شده باشد در اين صورت كسى كه مبدأ از او منقضى شده، حقيقتاً عالم نبوده و اكرام او واجب نيست. و چون ما شك داريم كه آيا مشتق حقيقت در خصوص است يا در اعمّ؟ پس شك مى كنيم كه آيا اكرام زيد واجب است يا نه؟ و در موارد شك در حكم و نبودن حالت سابقه متيقّن، به اصالة البرائة مراجعه كرده و حكم به عدم وجوب اكرام زيد مى كنيم.
امّا اگر «أكرم كلّ عالم» در موقعيتى از مولا صادر شد كه زيد، تلبّس فعلى به مبدأ داشت; و ما وقتى خواستيم او را اكرام كنيم دچار نسيان يا كسالتى شد و مبدأ از او

(الصفحة450)

منقضى گرديد، در اين جا درست است كه ما در وجوب و عدم وجوب اكرام زيد شك داريم ولى استصحاب، اقتضاى وجوب اكرام او را مى كند يعنى مى گوييم: اين زيد كه ديروز مبدأ از او منقضى نشده بود، اكرامش واجب بود و امروز كه مبدأ از او منقضى شده در وجوب اكرامش شك داريم پس وجوب اكرام را استصحاب مى كنيم.(1)

اشكالات كلام مرحوم آخوند
بر كلام مرحوم آخوند دو اشكال وارد است:
اشكال اوّل: آيت الله خويى«دام ظلّه» در مقام اشكال بر مرحوم آخوند مى فرمايد:
بيان مرحوم آخوند در مورد جريان اصالة البرائة ـ در فرض اوّل ـ مورد قبول است ولى در ارتباط با جريان استصحاب ـ در مورد فرض دوّم ـ قابل قبول نيست.
ريشه اين حرف ما همان فرمايشى است كه شيخ انصارى (رحمه الله) در اواخر كتاب استصحاب فرموده است.
شيخ انصارى (رحمه الله) فرموده است: در شبهات مفهوميّه، استصحاب جريان پيدا نمى كند.
مقصود از شبهات مفهوميّه، غير از شبهات حكميّه و موضوعيّه است. شبهات مفهوميّه يعنى جايى كه در مفهومى ترديد داشته باشيم و مثال آن در فقه زياد است. مثلا بحثى در فقه است كه آيا مغرب شرعى عبارت از استتار قرص خورشيد است يا عبارت از ذهاب حمره مشرقيه از قِمّة الرأس است؟ و بين اين دو، حدود پانزده دقيقه فاصله وجود دارد. به عبارت ديگر: ترديد در اين است كه آيا مفهوم كلمه نهار (= روز) تا چه زمانى ادامه دارد؟ آيا روز با استتار قرص خورشيد از بين مى رود يا اين كه بعد از استتار هم باقى است و وقتى حمره مشرقيّه از قِمّة الرأس عبور كرد، روز از بين مى رود؟ آيا در اين فاصله پانزده دقيقه در ماه رمضان امساك واجب است يا نه؟ مرحوم شيخ

1 ـ كفاية الاُصول، ج1، ص67 و 68

(الصفحة451)

انصارى معتقد است: در شبهات مفهوميه، استصحاب جارى نمى شود. نه استصحاب حكمى و نه استصحاب موضوعى. بنابراين وقتى استتار قرص تحقّق پيدا كرد كسى نمى تواند بگويد من استصحاب بقاء وجوب صوم را جارى مى كنم، براى اين كه نيم ساعت قبل، روزه واجب بوده و الآن شك مى كنم در اين كه آيا روزه براى من واجب است يا نه؟ زيرا يكى از شرايط استصحاب، بقاء موضوع است. و به عبارت ديگر: در استصحاب بايد قضيّه متيقّنه و قضيّه مشكوكه به تمام معنا اتّحاد داشته باشند و در اين جا قضيّه متيقّنه و قضيّه مشكوكه دو چيز است زيرا زمانى صوم واجب بود كه آن زمان جزء روز بود ولى جزئيت اين زمان نسبت به روز براى ما مشكوك است و نمى توانيم حكمى را كه براى جزء متيقّن از روز ثابت است براى جزء مشكوك آن ثابت كنيم. درنتيجه استصحاب حكمى جريان ندارد زيرا موضوع، احراز نشده است.
و اگر بخواهيد استصحاب موضوعى جارى كنيد و بگوييد: «خودِ عنوانِ نهار را استصحاب كرده و مى گوييم: ده دقيقه قبل از استتار قرص، به طور قطع و يقين، نهار تحقّق داشت و الآن شك داريم كه آيا نهار باقى است يا نه؟ در اين صورت بقاء نهار را استصحاب مى كنيم».
مى گوييم: اين استصحاب هم درست نيست، زيرا ما در يك موضوع خارجى شك نداريم يعنى اگر از ما سؤال شود: الآن كِى است؟ خواهيم گفت: قرص خورشيد استتار پيدا كرده و مثلا پنج دقيقه از آن گذشته و ده دقيقه به زوال حمره مشرقيّه باقى مانده است. پس ازنظر واقعيّت خارجيّه، هيچ گونه ترديد و شكّى نداريم. شكّ ما در مفهوم نهار است ـ هر چند به لحاظ شرعى ـ يعنى نمى دانيم موضوع له لفظ نهار چيست؟ آيا حدّش استتار است يا حدّ آن ذهاب حمره مشرقيّه است؟ پس وقتى شكّ ما در يك موضوع خارجى نيست چه چيز را استصحاب كنيم؟ بله، يك وقت انسان در تاريكى نشسته و نمى داند آيا زوال حمره مشرقيّه تحقّق پيدا كرده يا نه؟ در اين جا در يك واقعيت خارجى ترديد دارد و مى تواند بقاء نهار را استصحاب كند ولى در مورد شك در مفهوم، نمى توان استصحاب را جارى كرد.


(الصفحة452)

آيت الله خويى«دام ظلّه» پس از بيان مطلب فوق، در مقام اعتراض به مرحوم آخوند مى فرمايد:
اين زيد كه عالم بود و در زمان تلبّس او به علم، «أكرم كلّ عالم» از مولا صادر شد، حال كه تلبّس او منقضى شده چه چيزى را مى خواهيد استصحاب كنيد؟
ظاهر كلام مرحوم آخوند استصحاب حكمى است. ولى روى بيانى كه مطرح كرديم نه استصحاب حكمى جارى مى شود و نه استصحاب موضوعى.
امّا استصحاب حكمى جارى نمى شود زيرا وجوب اكرام زيد در سابق، به لحاظ اين بود كه زيد ـ بدون ترديد ـ مصداقى از مشتق است. چون عالم بود اكرامش واجب بود. ولى الآن كه مبدأ از او منقضى شده و شك داريم كه آيا عالم بر او صدق مى كند يا نه؟ نمى توانيم حكمى را كه قضيّه متيقّنه اش وجوب اكرام عالم است بياوريم و وجوب اكرام غيرعالم يا مشكوك العالميّة را اثبات كنيم. اين جا بين دو قضيّه، اتّحاد وجود ندارد، در حالى كه در استصحاب، اتّحاد بين قضيّه متيقّنه و قضيّه مشكوكه لازم است.
امّا درمورد استصحاب موضوعى ـ به اين كه بقاء عالميت را استصحاب كنيم مانند استصحاب بقاء نهار ـ مى گوييم: استصحاب موضوعى، در شبهات مفهوميّه معنا ندارد، زيرا ما الآن در واقعيت خارجيّه ترديدى نداريم. ما مى دانيم زيد تا ديروز متلبّس به مبدأ بوده و از ديروز به بعد، مبدأ از او منقضى شده است. بله اگر در يك امر خارجى شك كنيم، مثلا شك كنيم آيا تلبّس به علم از زيد كنار رفته يا نه؟ مى توانيم بقاء عالميّت را استصحاب كنيم. ولى اين جا كه ريشه شكّ ما در مفهوم عالم است و در موضوع له هيئت مشتق ترديد داريم نمى توانيم عالميّت را استصحاب كنيم.(1)
اشكال دوّم: اگر مرحوم آخوند بفرمايد: «جريان استصحاب موضوعى، در شبهه مفهوميّه مانعى ندارد و ما نظريّه شيخ انصارى (رحمه الله) را قبول نداريم».
ما در جواب مرحوم آخوند مى گوييم: بنابراين بايد در مورد فرض اوّل هم قائل به

1 ـ محاضرات في اُصول الفقه، ج1، ص242 ـ 245

(الصفحة453)

استصحاب شويد.
براى تبيين مطلب، ابتدا مثالى ذكركرده وسپس بر مورد اوّل ايشان تطبيق مى كنيم.
اگر مولا امروز گفت: «لا تشرب الخمر» و ما آمديم سراغ مايعى و خمريّت آن را احراز كرديم، بحثى نداريم. ولى اگر با مايعى برخورد كرديم كه قبلا به طور مسلّم، خمر بوده ولى الآن كه «لا تشرب الخمر» آمده در خمريّت آن ترديد داريم اين جا چه بايدكرد؟ آيا كسى مى تواند بگويد: اين مايع كه دو روز قبل خمر بوده، «لا تشرب الخمر» نداشته و «لا تشرب الخمر» در زمان شكّ در بقاء خمريّت آمده است؟ كسى نمى تواند چنين حرفى بزند و بدون ترديد در اين جا استصحاب بقاء خمريّت جارى مى شود زيرا در استصحاب تصريح شده كه متيقّن لازم نيست در زمان تيقّن، اثرى داشته باشد. همين كه در حال استصحاب و در حال شكّ، اثرى بر آن مترتّب مى شود، براى جريان استصحاب، كفايت مى كند.
مثال اوّل مرحوم آخوند مانند مثال فوق است. ايشان مى گويد: زيد، در يك هفته قبل، به طور قطع، عالم بوده و از يك هفته به اين طرف، به طور قطع مبدأ از او منقضى شده است و «أكرم كلّ عالم» در حال انقضاء مبدأ آمده است. مى گوييم: همين اندازه كفايت مى كند. شما كه در شبهات مفهوميّه، استصحاب را جارى مى كنيد، چرا در اين جا رجوع به برائت مى كنيد؟ اين جا هم جاى استصحاب است. زيد در زمان گذشته و در حال تلبّس به مبدأ، به طور قطع، عالم بوده و الآن كه مبدأ از او منقضى شده، شك داريم عالم است يا نه؟ استصحاب مى كنيم عالميّت زيد را. مگر چه فرقى بين اين مثال و مثال «لا تشرب الخمر» وجود دارد؟
بنابراين آنچه آيت الله خويى«دام ظلّه» مى فرمايد كه مسأله برائت در فرض اوّل روشن است ـ و ما هم آن را قبول داريم ـ طبق مبناى عدم جريان استصحاب در شبهات مفهوميه است ـ كه همه جا جاى برائت است، هم مورد اوّل و هم مورد دوّم ـ ولى اگر روى مبناى مرحوم آخوند پيش برويم فرقى بين مورد اوّل و مورد دوّم وجود ندارد و در هردو مورد، استصحاب جريان پيدا مى كند.


(الصفحة454)






(الصفحة455)






اقوال در ارتباط با مشتق


پس از طرح مقدمات بحث مشتق، به بحث در ارتباط با اصل مسأله مشتق مى پردازيم:
مرحوم آخوند در ارتباط با اقوالى كه در مورد مشتق مطرح است مى فرمايد:
اين مسأله، در ابتداى طرحش و در زمان قديم داراى دو قول بوده و تقريباً يكى از مسائل مورد اختلاف ميان اشاعره و معتزله بوده است. اشاعره قائل شده اند: مشتق، حقيقت در خصوص متلبّس به مبدأ است. ولى معتزله قول به اعم را اختيار كرده و مشتق را حقيقت در اعم از متلبّس و منقضى مى دانند.
ولى به مرور زمان، اقوال متعدّد و تفصيلهاى گوناگونى در مسأله پيدا شده كه شايد به شش قول برسد.(1) اين اقوال همراه با ادلّه آنها در كتابهاى مفصّل اصولى ـ مانند فصول و قوانين و... ـ مطرح شده است و خود صاحبان اين كتابها هم از قائلين به بعضى از اين تفاصيل بوده اند، مثلا صاحب فصول (رحمه الله) بين لازم و متعدّى فرق گذاشته و

1 ـ كفاية الاُصول، ج1، ص68 و 69

(الصفحة456)

لازم را حقيقت در خصوص متلبّس به مبدأ و متعدّى را حقيقت در اعم مى داند. با اين كه از نظر هيئت يكسان مى باشند. هيئت قائم با هيئت ضارب يكى است ولى به لحاظ متعدّى بودن مادّه و لازم بودن آن، بين آن دو، فرق گذاشته و اختلاف در مادّه را به حساب هيئت هم گذاشته است و بين مفاد هيئت لازم با مفاد هيئت متعدّى فرق گذاشته است. و همچنين اقوال و تفاصيل ديگر. امّا اساس مسأله را همان دو قول اوّل تشكيل مى دهد كه بايد ديد آيا حق با كدام يك از اين دو قول است؟
براى روشن شدن مطلب، لازم مى دانيم به يكى از مقدّماتى كه قبل از ورود به بحث مشتق مطرح كرديم اشاره اى داشته باشيم. آن مقدّمه اين است: «نزاع ما در باب مشتق، در يك معناى لغوى است، نزاع در تعيين موضوع له و مفاد هيئت مشتق است نه اين كه نزاع در يك امر عقلى باشد. و ما گفتيم: اين كه بعضى از تعبيرات ـ مثل تعبير مرحوم نائينى ـ كه فرموده اند: «شيئية الشيء بصورته لا بمادّته» و اين گونه تعبيرات را در باب مشتق مطرح كردند، ما گفتيم: اين ها خارج از محلّ بحث است و ما نزاع در يك امر عقلى نداريم. «شيئية الشيء بصورته لا بمادّته» مطلبى فلسفى است كه در جاى خودش ثابت شده ولى ما نزاع در يك امر لغوى داريم. بعد از آن كه در باب مشتقات، هيئات مطرح است و اصولا اشتقاق در ارتباط با هيئت نقش دارد، ما مى خواهيم ببينيم موضوع له هيئت مشتق چيست؟».
بنابراين، اساس در باب مشتقات را هيئات تشكيل مى دهند و فارق بين اين هيئات هم خصوصياتى است كه در خود هيئات وجود دارد. فارق بين ماضى و مضارع، اختصاص هركدام به هيئتى خاص است. فارق بين ماضى و مضارع با اسم فاعل و اسم مفعول هم همين است. درنتيجه تمام ملاك در باب مشتق، عبارت از است و اين هيئت بدون شك داراى وضع است. معناى اسم فاعل را بايد از طريق هيئت اسم فاعل استفاده كرد. معناى اسم مفعول را بايد از طريق هيئت اسم مفعول استفاده كرد و... آن وقت نزاع در اين است كه هيئت مشتق براى چه معنايى وضع شده است.
يادآورى مى شود كه مشتق مورد بحث ما فعل ماضى و مضارع و امر و نهى نيست

(الصفحة457)

بلكه مشتقى است كه جرى بر ذات پيدا كند، اتّحاد با ذات پيدا كند و بين آن مشتق و ذات، قضيّه حمليّه ـ كه ملاكش اتّحاد و هوهويت است ـ تشكيل شود. لذا مشتق داخل در بحث ما عبارت از اسم فاعل، اسم مفعول، اسم مكان،(1) اسم آلت و امثال اين هاست.
بلكه ما گفتيم: مشتق مورد بحث ما اعم از مشتق نحوى است زيرا ما يك عناوينى ـ مثل زوجيّت و رقّيّت و ... ـ داريم كه مشتق نحوى نيستند ولى اين ملاك در آنها وجود دارد.
هر چند اين جا ممكن است كسى بگويد: اگر شما نزاع را در هيئت مشتق قرار داديد، اين، همه محلّ نزاع را شامل نمى شود، زيرا در باب زوج و زوجه، حرّ و عبد و امثال اين ها، هيئت خاصى مطرح نيست. هيئت، فقط در مشتق نحوى مطرح است. ولى بايد بگوييم: ملاك و مناط يكى است و الاّ اين كه از طرفى نزاع را منحصراً در ارتباط با هيئت قرار داديم و از طرفى دايره محلّ بحث را شامل زوج و زوجه، حرّ و عبد و امثال اين ها قرار دهيم، اين ها خيلى با يكديگر جمع نمى شوند. در باب زوج و زوجه، مسأله هيئت مطرح نيست بلكه اگر مطرح باشد مجموع (هيئت و ماده) مطرح است.
بالاخره آيا حق با كدام يك از اقوال است؟
با قطع نظر از اين كه ادلّه اى بر نفى آن تفصيلات داريم ـ  كه در آينده مطرح خواهيم كرد  ـ اشكال عمده اى به آن تفصيلات وارد است و آن اين است كه آن تفصيلات با نظارت بر مواد و مبادى مطرح شده است. هيئت در ضارب و قائم يكى است و اختلاف در مبادى آن دو است كه يكى متعدّى و ديگرى لازم است.
اين امر گويا يقينى است كه وقتى واضع هيئت را وضع مى كرده توجّهى به موادّ نداشته است، همان طور كه در فعل ماضى آن مشاهده مى كنيم. آيا كسى مى تواند بگويد: چون مادّه «ضَرَبَ» متعدّى است در هيئت آن خصوصيتى بهوجود آورده و چون مادّه «قَعَدَ» لازم است در هيئت آن خصوصيتى بهوجود آورده است؟ هيئت فعل ماضى در متعدّى و لازم يكسان است و هيچ به ذهن نمى آيد كه اختلاف در مادّه، روى هيئت

1 ـ و ما اسم زمان را خارج از محلّ نزاع دانستيم.

(الصفحة458)

اثر گذاشته باشد.
ولى چطور مى شود كه همين «ضَرَبَ» و «قَعَدَ» وقتى هيئت فاعلى به خودشان مى گيرند و «ضارب» و «قاعد» مى شوند. مواد بيايد و در هيئت دخالت كند؟ اين چيزى است كه انسان مى تواند يقين به خلافش پيدا كند و بگويد: همان طور كه در هنگام وضع هيئت فعل ماضى، مسأله تعدّى و لزوم، هيچ گونه نقشى در ارتباط با مفاد هيئت نداشته، در اسم فاعل هم هيئت هردو «فاعلٌ» است، چگونه مى شود در اين جا اختلاف مبادى و مواد در هيئت اثر بگذارد؟ با وجود اين كه واضع، هنگام وضع هيئت فاعل هيچ نظرى به مواد و مبادى نداشته است.
همين طور تفصيل ديگرى كه در اين زمينه مطرح شده و مى گويد: اگر هيئت مشتق، مسنداليه قرار گيرد حقيقت در اعم است و اگر مسند واقع شود حقيقت در خصوص متلبّس به مبدأ است.
روشن است كه هنگام وضع، اين گونه حالات را درنظر نگرفته اند. علاوه بر اين ما در يكى از مقدّمات مشتق گفتيم: مشتقى كه مورد بحث ماست به معناى تصوّرى اش مورد بحث است. ما مى خواهيم ببينيم معناى هيئت مشتق چيست؟ ما كارى به محكوم عليه و محكوم به بودن آن نداريم. اين مثل اين است كه شخصى ناآشنا به لغت عرب از شما بپرسد: معناى كلمه «صعيد» در لغت عرب چيست؟ اين ديگر كارى ندارد كه كلمه «صعيد» در آيه {فتيمّموا صعيداً طيّباً}(1)، مفعول واقع شده است. او مى خواهد معناى «صعيد» را در لغت عرب پيدا كند. او با معناى تصوّرى «صعيد» و با معناى مفرد آن كار دارد. و بحث ما در باب مشتق به همين صورت است. مى خواهيم ببينيم هيئت مشتق ـ بما أنّه لفظ واحد ـ چيست؟ و كارى به محكوم عليه يا محكوم به بودن نداريم.
پس پيداست كه اين تفصيلات نادرست است و خارج از آن چيزى است كه در اين

1 ـ النساء: 43

(الصفحة459)

جا مورد بحث ما قرار مى گيرد. درنتيجه ما بايد همان دو قول اصلى را مورد بحث و بررسى قرار دهيم كه آيا مشتق، حقيقت در خصوص متلبّس به مبدأ در حال است يا حقيقت در اعم از متلبّس و منقضى است؟

1 ـ نظريّه مرحوم آخوند
مرحوم آخوندمعتقداست: مشتق، حقيقت درخصوص متلبّس به مبدأدرحال است.
اين كلام ايشان مورد تأييد آيت الله خويى«دام ظلّه» نيز قرار گرفته است.(1)
مرحوم آخوند براى اثبات مدّعاى خود سه دليل مطرح كرده است:
دليل اوّل (تبادر): ترديدى نيست كه آنچه از هيئات مشتقات مورد بحث ما ـ مثل اسم فاعل و... ـ به ذهن تبادر مى كند خصوص متلبّس به مبدأ در حال است.
البته ما وقتى علائم حقيقت و مجاز را بحث مى كرديم گفتيم: تنها يك طريق براى اثبات حقيقت بودن وجود دارد و آن عبارت از تبادر است، حتّى تصريح اهل لغت هم فايده اى ندارد بلكه بايد خود واضع تصريح كند كه من اين لفظ را براى اين معنا وضع كردم كه انسان از خود واضع، بدون واسطه يا با واسطه اى كه مورد وثوق باشد به دست آورد كه اين لفظ براى اين معنا وضع شده است و اين معمولا تحقّق پيدا نمى كند. از اين كه بگذريم تنها راه اثبات حقيقت عبارت از تبادر و سبقت گرفتن معنايى از بين معانى است.
دليل دوّم (عدم صحّت سلب):(2) ما در بحث علائم حقيقت و مجاز گفتيم: عدم صحّت سلب هم به تبادر برمى گردد و اگر به تبادر برنگردد نمى تواند واقعيت پيدا كند،

1 ـ كفاية الاُصول، ج1، ص68 و محاضرات في اُصول الفقه، ج1، ص247 ـ 249
2 ـ تذكر: مرحوم آخوند «صحت سلب» را به عنوان دليل دوّم بر تبادر مطرح كرده است زيرا ايشان «صحت سلب» را به لحاظ «منقضى عنه المبدأ» دانسته است و اين كه در كلام حضرت استاد «دام ظلّه»، «عدم صحت سلب» مطرح شده است به اين جهت است كه ايشان عدم صحت سلب را به لحاظ «متلبس بالمبدأ في الحال» در نظر گرفته است. بنابراين، فرقى بين اين دو تعبير وجود ندارد.

(الصفحة460)

زيرا لفظ كه قابل حمل نيست بلكه معناى لفظ، قابل حمل است، پس كدام معنا را مى خواهيد حمل كنيد؟ مى گوييد: معناى مرتكز در ذهن را. مى گوييم: معناى مرتكز در ذهن وقتى مورد توجه شما واقع شد معناى تفصيلىِ لفظ مى شود و وقتى معناى تفصيلى شد ديگر شما چه چيز را بر چه چيز مى خواهيد حمل كنيد؟ در مرحله قبل از حمل، شما حقيقت را كشف كرديد. بنابراين عدم صحّت سلب هم به تبادر برمى گردد و در اين جا هم خصوص متلبّس به مبدأ در حال تبادر مى كند.
دليل سوّم: مرحوم آخوند در اين جا مؤيّدى ذكر كرده و سپس آن را به عنوان دليل مستقلى قرار داده است كه به نظر ما اين دليل مستقل نيست و به تبادر برگشت مى كند ولى در عين حال، حرف خوبى است. و آن اين است كه ما وقتى مى خواهيم براى استحاله اجتماع ضدّين مثال بزنيم، مبادى را مطرح مى كنيم، مثلا مى گوييم: سواد، با بياض تضادّ دارد و اجتماع سواد با بياض امكان ندارد. مى پرسند چرا؟ مى گوييم: زيرا سواد و بياض، ضدّين مى باشند و اجتماع ضدّين محال است. هيچ ترديدى نداريم كه سواد ـ بما أنّه مادّة ـ با بياض ـ بما أنّه مادّة اخرى ـ جمع نمى شود. حال وقتى مى آييم سراغ مشتقاتِ اين دو يعنى اسود و ابيض، آيا در اسود و ابيض، مسأله عوض مى شود؟ آيا مى گوييم: «تضادّ، مربوط به سواد و بياض بود نه اسود و ابيض. اجتماع سواد و بياض ممتنع است ولى اجتماع ابيض و اسد ممتنع نيست زيرا اسود يعنى اعم از متلبـس بالفعل و منقضى و ابيض هم به معناى اعم از متلبّس و منقضى است و اجتماع اين دو ممكن است. اگر جسمى ديروز داراى سواد بوده و امروز داراى بياض است بگوييم: اگر چه سواد و بياض قابل اجتماع نيستند ولى اسود و ابيض قابل اجتماعند. اين چيز هم بالفعل اسود است و هم ابيض»؟ آيا از جهت فهم عرفى آن تضادّى كه بين اين دو مادّه وجود داشته ـ و روى همان جهت حكم به امتناع اجتماع آن دو مى كرديم ـ در صفات و در مشتق از بين مى رود و بين اسود و ابيض تضادّى وجود ندارد؟ خير، اين گونه نيست، انسان وقتى به فهم عرفى خودش مراجعه مى كند مى بيند همان طور كه انسان بين سواد و بياض تضادّ مى بيند، بين اسود و ابيض هم

<<        فهرست        >>