جستجو در تأليفات معظم له
 

قرآن، حديث، دعا
زندگينامه
کتابخانه
احكام و فتاوا
دروس
معرفى و اخبار دفاتر
ديدارها و ملاقات ها
پيامها
فعاليتهاى فرهنگى
کتابخانه تخصصى فقهى
نگارخانه
اخبار
مناسبتها
صفحه ويژه
تحريرى نو از اصول فقه شيعه ـ ج1 « دروس « صفحه اصلى  

<<        فهرست        >>




(صفحه421)

جريان دارد، مثلا كلمه «عين» ـ به معناى چشم ـ را مجازاً در مورد كسانى كه مسئوليت ديده بانى دارند استعمال مى كنيم. علاقه اين استعمال مجازى، علاقه جزء و كلّ است يعنى «عين» ـ كه جزء است ـ استعمال كرده ايم و «مجموع انسان مراقب در تمام لحظات» ـ كه كلّ است ـ را اراده كرده ايم. در اين جا لفظ «عين» را در معناى خودش ـ يعنى چشم ـ به اراده استعماليه، استعمال مى كنيم ولى اراده جدّيه به «مجموع شخص مراقب در تمام لحظات» تعلّق گرفته است به اعتبار اين كه چنين شخصى ـ به لحاظ مراقبت دائمى ـ گويا همه اعضايش «عين» است، به همين جهت به او «عين» مى گوييم، يعنى ادّعا مى كنيم كه او «چشم» است.
دليل صاحب «وقاية الأذهان»: ايشان مى فرمايد: فلسفه جعل مجازات اين است كه استعمال مجازى داراى حُسن و لطافتى است كه در استعمالات حقيقى وجود ندارد. و ما اگر بخواهيم حرف مشهور را بپذيريم نمى توانيم ملتزم به وجود چنين حسن و لطافتى در مجاز بشويم زيرا مبناى كلام مشهور اين بود كه در استعمال مجازى به معنا كارى نداريم بلكه اين لفظ است كه جابه جا و تبادل مى شود، يعنى ارتباط لفظ را از معناى حقيقى جدا كرده و آن را در معناى مجازى استعمال مى كنيم. به تعبير ديگر: به جاى لفظ «زيد» لفظ «اسد» را مى گذاريم. و معلوم است كه جابه جا شدن لفظ، حسن و لطافتى ندارد. اگر ما كارى به معناى حقيقى «اسد» نداشته باشيم و لفظ «اسد» را در «زيد» استعمال كنيم اين استعمال، چه لطافت و حُسنى دارد؟
ايشان مى فرمايد: در آيه شريفه {قُلْنَ حاشَ لله ما هذا إلاّ ملكٌ كريمٌ}(1) كه از قول زنان مصرى ـ هنگامى كه يوسف (عليه السلام)را مشاهده كردند ـ نقل شده است، اگر گفته شود: كلمه «مَلَك» به طور مستقيم در يوسف (عليه السلام)استعمال شده به گونه اى كه اگر به جاى «ما هذا إلاّ ملكٌ كريم» مى گفت: «ما هذا إلاّ يوسفُ» معناى آن فرقى نمى كرد، چه لطافتى مى توانست داشته باشد؟ لطف در صورتى است كه بخواهند بگويند: اين شخص،

1 ـ يوسف: 31

(صفحه422)

مصداق عنوان «مَلَك» است. يعنى لطف در صورتى است كه پاى معنا در ميان باشد. و اگر ما لفظ «مَلَك» را از معناى خودش جدا كنيم و در يوسف (عليه السلام)استعمال كنيم حُسنى ندارد اگرچه اين استعمال، به علاقه مشابهت باشد، زيرا علاقه مشابهت به عنوان مصحّح و مجوّز استعمال است و اين علاقه در خود استعمال وجود ندارد. شما مى گوييد: «علاقه مشابهت، مجوّز اين شده است كه ما لفظ «مَلَك» را از معناى حقيقى اش جدا كرده و مجازاً در يوسف (عليه السلام)استعمال كنيم و جمله «ماهذا إلاّ مَلكٌ كريمٌ» در واقع به معناى «ما هذا إلاّ يوسفُ» است. اين حرف چه لطافتى دارد؟ چگونه با «حاشَ للهِ» مناسبت دارد؟ «حاشَ للهِ» با اين مناسبت دارد كه پاى «مَلَك» و «معناى حقيقى» در ميان باشد.
در مورد ساير علائق مجازيه هم مسأله همين طور است، مثلا در آيه شريفه {وسئل القرية التي كنّا فيها و العير الّتي أقبلنا}(1) كه از قول فرزندان يعقوب (عليه السلام)نقل مى كند كه وقتى به دزدى متّهم شدند گفتند: «ما اهل دزدى نيستيم، اگر باور نداريد سؤال كنيد». ولى آيا اين سؤال از چه كسى است؟ مشهور مى گويند: سؤال از أهل قريه است و در آيه شريفه يا مجاز حذف صورت گرفته و يا قرينه حالّ و محلّ وجود دارد زيرا أهل قريه به عنوان «حالّ» در قريه هستند.
در حالى كه مقصود آيه شريفه، اين نيست. بلكه مقصود اين است كه مسأله عدم سرقت ما به قدرى روشن است كه حتّى اگر از در و ديوار قريه هم سؤال كنيد گواهى به عدم سرقت ما خواهند داد. و اگر مقصود، سؤال از اهل قريه بود مى فرمود «و أسئل أهل القرية» زيرا نه آنچنان بنايى بر اختصار بوده و نه ضرورتى وجود داشته و نه جمله طولانى مى شد كه اين ها سبب حذف «أهل» گردد. حسن و لطافت در صورتى است كه مراد، سؤال از خود قريه باشد ـ با آن بيانى كه كرديم ـ نه آنچه مشهور مى گويند.
صاحب كتاب «وقاية الأذهان» سپس به شعرى از فرزدق در مورد امام سجّاد (عليه السلام)

1 ـ يوسف: 82

(صفحه423)

استناد كرده مى گويد:
فرزدق در حضور هشام بن عبدالملك به معرفى امام سجّاد (عليه السلام)پرداخته و آن حضرت را اين گونه معرفى مى كند:

هذا الّذي تَعْرِفُ البطحاءُ وَطْأَتَهُ و البيتُ يَعْرِفُهُ و الحِلُّ و الحَرَمُ

فرزدق مى خواهد بگويد: اين بزرگوار، شخص عادى نيست بلكه او كسى است كه زمين مكّه قدم هاى او را مى شناسد، خانه كعبه و حِلّ و حرم او را مى شناسند. و اگر بخواهيم بنابر مبناى مشهور معنا كنيم لطافت خود را از دست مى دهد زيرا بنابر مبناى مشهور مراد از «بطحاء» عبارت از «أهل بطحاء» و مراد از «البيت» عبارت از «صاحب البيت» يا «كسانى كه در بيت هستند» مى باشد. اين چه ظرافتى دارد كه «أهل بطحاء» كسى را بشناسد؟ يا «كسانى كه در مسجدند» كسى را بشناسند؟ و يا «صاحب البيت» كسى را بشناسند؟ «صاحب البيت» كه خداوند است همه را مى شناسد. لطف اين شعر در اين است كه گفته شود اين شخص آنقدر شناخته شده است كه حتى بيت ـ كه جماد است ـ نيز او را مى شناسد.
اگر ما مجاز را اين گونه معنا كنيم با فلسفه وجودى مجاز سازگار است ولى اگر مجاز را استعمال در غيرماوضع له ـ كه مشهور مى گويند ـ بدانيم، استعمالات مجازى لطافت و ظرافت خود را از دست مى دهند. وقتى «عين» را در «ديده بان» استعمال مى كنيم، مشهور مى گويند: در اين جا لفظ موضوع براى جزء را، در كلّ استعمال كرده ايم و «عين» به معناى «انسان» است. در حالى كه اين هيچ لطفى ندارد. فقط مصحّح استعمال آن جزئيت و كلّيت است و لطفى در اين استعمال نيست. ولى اگر لفظ «عين» را در معناى حقيقى خودش استعمال كنيم و ادّعا كنيم آن معناى حقيقى بر اين معناى مجازى منطبق است و يا ادّعاى عينيّت بين اين دو بنماييم، «عين» به معناى كسى مى شود كه سرتا پا چشم است يعنى كسى كه تمام اوقات و تمام فكرش متوجّه مراقبت و ديده بانى است. و اين داراى لطف وظرافت است.


(صفحه424)

صاحب كتاب «وقاية الأذهان» در ادامه مى فرمايد:
بر فرض كه مشهور بتوانند كلام خود را در مورد مجاز مفرد توجيه كنند ولى در مورد مجاز مركّب نمى توانند توجيه كنند:
توضيح اين كه: مجاز بر سه قسم است:
1 ـ مجاز در مفرد: مثل استعمال «اسد» در «رجل شجاع».
2 ـ مجاز در اسناد: و آن در جايى است كه در كلمات، مجازيتى به كار برده نشده است ولى در اسناد بين اين كلمات، مجازيت بكار برده شده است، مثل: أنبت الربيع البقلَ. در اين جا در كلمه «أنبت» و «الرّبيع» مجازيت نيست ولى اسناد «أنبت» به «الربيع» مجاز است زيرا مسنداليه حقيقى در مورد إنبات، خداوند است و إنبات، از ربيع ـ بما هو ربيع ـ صادر نمى شود. پس در اين جا فعلى كه مربوط به خداوند است به ربيع اسناد داده شده است.
3 ـ مجاز مركّب: يعنى جمله اى گفته شود و از آن جمله يك معناى مجازى اراده شود، مثل اين كه انسان به كسى كه در كارى ترديد دارد بگويد: «أراكَ تُقَدِّمُ رِجْلاً و تُؤخِّرُ اُخرى»، يعنى مى بينم يك قدم جلو مى گذارى و يك قدم عقب مى گذارى. اين جمله، مجازاً در تحيّر و ترديد استعمال مى شود.
در اين جا از مشهور سؤال مى كنيم: شما كه مى گوييد: جمله «أراكَ تُقَدِّمُ رجلاً و تُؤخِّرُ اُخرى» در معناى مجازى استعمال مى شود، اين استعمال چگونه است؟ بدون شك، اين جمله، وضع جداگانه اى ندارد بلكه كلمات آن به طور مستقل وضع شده اند. آيا «أراك» و «تُقَدِّمُ» و «رِجل» و «تُؤَخِّرُ» در غير معناى موضوع له خود استعمال شده اند؟ شما (مشهور) چگونه مجاز مركّب را توجيه مى كنيد؟ مگر اين مركب معناى حقيقى دارد؟ آن هم با توجّه به اين كه نمى گويد: «أراكَ مثلَ رَجُل تُقَدِّمُ رِجْلاً و تُؤخِّرُ اُخرى»، بلكه مى گويد خودت چنين كارى را انجام مى دهى در حالى كه معناى حقيقى آن واقعيت ندارد زيرا اين شخص در خارج چنين كارى را انجام نمى دهد.
ولى روى بيان صاحب كتاب «وقاية الأذهان»، گفته مى شود: جمله فوق به اراده

(صفحه425)

استعماليه در همان معناى مطابقى خود به كار برده شده است ولى اراده جدّى، عبارت از تحيّر و تردّد است و به تعبير ديگر: ادّعا مى كنيم تحيّر و تردّد يكى از مصاديق «تَقَدُّم رِجل و تَأَخُّر رِجل ديگر» است.
از بيانات گذشته معلوم مى گردد كه بنابر حرف مشهور، همان گونه كه مجاز مركّب توجيهى ندارد، مجاز در اسناد هم توجيه ندارد.(1)

فرق بين كلام صاحب «وقاية الأذهان» و كلام سكّاكى
فرق ميان كلام ايشان و كلام سكّاكى در سه جهت است:
1 ـ كلام سكّاكى فقط در مورد استعاره است ولى كلام ايشان در رابطه با تمام مجازات است.
2 ـ كلام سكّاكى نياز به توجيه داشت ـ اگرچه توجيه برخلاف ظاهر بود(2) ـ ولى كلام ايشان به توجيه نياز ندارد، زيرا ايشان مسأله كلّيت و فرديّت را مطرح نكرد تا به توجيه نياز داشته باشد، بلكه فرمود: لفظ در معناى حقيقى خودش استعمال شده و اراده استعمالى به همان معناى حقيقى تعلّق گرفته ولى اراده جدّى به معناى مجازى تعلّق گرفته است. خواه آن معناى حقيقى، كلّى باشد يا مثل اعلام شخصيه جزئى باشد و

1 ـ وقاية الأذهان: ص 101 ـ 135
2 ـ يادآورى: ظاهر كلام سكّاكى اين بود كه «اسد» ـ كه براى كلّى حيوان مفترس وضع شده است ـ در يك رجل شجاع خاص استعمال مى شود. و ما گفتيم: اگر اسد براى كلّى حيوان مفترس وضع شده باشد و بخواهيم آن را در اسد خاص استعمال كنيم، اين استعمال، استعمال در غيرماوضع له است چه رسد كه بخواهيم اسد كلّى را در رجل شجاع خاص ـ كه فرد براى عنوان و ماهيت ديگر است ـ به كار ببريم. به همين جهت ناچار شديم كلام ايشان را توجيه كرده و بگوييم: اسد در معناى كلّى خود استعمال شده ولى ادّعا كرده ايم كه رجل شجاع خاص يكى از افراد حقيقى اسد است.
در باب أعلام شخصيّه نيز گفتيم: مسأله «فرديّت ادّعايى» صحيح نيست، زيرا أعلام شخصيّه براى معناى كلّى وضع نشده اند تا بتوان براى آنها فرد ادّعايى درست كرد. بنابراين ناچاريم كلام سكّاكى را توجيه كرده و به جاى «فرديت ادّعايى» عنوان «عينيت ادّعايى» را قرار دهيم.

(صفحه426)

خواه در فرد خاص و خواه در كلّى رجل شجاع استعمال كنيم. مراد جدّى، معناى مجازى و مراد استعمالى، معناى حقيقى است. و در رابطه با معناى حقيقى و معناى مجازى، گاهى ادّعاى فرديت و گاهى ادّعاى عينيت مطرح  است.
3 ـ بنابر نظر سكّاكى بايد قبل از استعمال، مسأله ادّعاى فرديت تحقّق پيدا كند، سپس با تكيه بر آن ادّعا، لفظ اسد را به طور مستقيم در رجل شجاع خاص استعمال كنيم ولى طبق بيان صاحب كتاب «وقاية الأذهان» لازم نيست اين ادّعا قبل از استعمال باشد زيرا طبق بيان ايشان، ابتدا به اراده استعماليه، لفظ در معناى حقيقى خودش استعمال مى شود. و اراده جدّيه در طول اراده استعماليه است و ما مى توانيم همانجا كه نوبت به اراده جدّيه رسيد مسأله ادّعا را پياده كنيم.

مؤيّدات كلام صاحب «وقاية الأذهان»
كلام ايشان، داراى دو مويّد است:
مؤيّد اوّل: با بررسى دو عنوانِ «حقيقت» و «مجاز»، درمى يابيم كه اطلاق اين دو عنوان روى حساب بوده است. «حقيقت» از كلمه «حقّ» ـ به معناى امر ثابت ـ و «مجاز» از كلمه جواز ـ به معناى عبور ـ است. «مجاز» يعنى محلّ عبور و گذر. أميرالمؤمنين (عليه السلام)مى فرمايد: «إنَّما الدُّنيا دارُ مَجاز و الآخرةُ دارُ قَرار»،(1) يعنى دنيا عالمى است كه جاى توقّف نيست، بلكه محلّ عبور است و بايد از آن عبور كرد و آخرت عالمى است كه محلّ ثبوت و استقرار است. حال اگر ما استعمال مجازى را به معناى مشهور ـ يعنى استعمال لفظ در غيرماوضع له ـ بدانيم، چه عبورى در معناى مجازى مطرح است؟ وقتى اسد را به جاى استعمال در حيوان مفترس، به طور مستقيم در رجل شجاع استعمال كنيم، فرقى بين استعمال اسد در حيوان مفترس و استعمال آن در رجل شجاع وجود ندارد. و در معناى مجازى، عنوان عبور تحقّق ندارد.


1 ـ نهج البلاغه صبحى صالح، ص 320، خطبه 203

(صفحه427)

ولى طبق فرمايش صاحب «وقاية الأذهان» مسأله خيلى روشن است، زيرا وقتى اسد را در رجل شجاع استعمال مى كنيم، از گذرگاه معناى حقيقى عبور مى كنيم. يعنى اراده استعمالى به معناى حقيقى تعلّق گرفته است و ما از كانال معناى حقيقى عبور كرده و به معناى مجازى مى رسيم. پس عنوان عبور در معناى مجازى مطرح است.
مؤيّد دوّم: درمنطق دلالات لفظيه را به سه قسم تقسيم كرده اند: دلالت مطابقه، دلالت تضمن و دلالت التزام. مَقْسَم در اين تقسيم، دلالات وضعيه لفظيه است. دلالات لفظيه داراى يك معناى عامّى مى باشند. دلالت لفظى، همان طور كه در معناى حقيقى مطرح است، در معناى مجازى هم مطرح است به همين جهت است كه قيد وضعيّه را ذكر نمى كنند. حال سؤال مى كنيم دلالت مجاز از كدام يك از اين دلالات سه گانه است؟
ممكن است گفته شود: «مجازاتى كه علاقه آنها جزء و كلّ است در دلالت تضمّن داخلند»، ولى اين گونه نيست، زيرا در دلالت تضمّن، مدلول مطابقىِ لفظ،كلّ معناست و لفظ، به تبعيت از كلّ معنا دلالت بر جزء مى كند نه اين كه كلّ را كنار گذاشته و مدلول را عبارت از جزء قرار داده باشيم. به عبارت ديگر: دلالت تضمن اين نيست كه لفظ به طور مستقيم بر جزء دلالت كند تا شما بگوييد: «اين مجاز است و علاقه آن كلّ و جزء است»، بلكه دلالت تضمن اين است كه لفظ بر كلّ دلالت كند ولى چون كلّ، مركّب از اجزاء است، لفظ به تبعيت دلالت بر كلّ، بر جزء هم دلالت مى كند. بنابراين، دلالت تضمن، هيچ يك از مجازات نيست.
دلالت التزام هم همين طور است، زيرا معناى دلالت التزام اين نيست كه لفظ، به طور مستقيم بر لازم دلالت كند، بلكه مدلولِ لفظ، همان ملزوم است ولى وقتى ملزوم، به عنوان مدلول واقع شد، لازم هم ـ به تبعيت ملزوم ـ مدلول واقع مى شود.
درنتيجه، براساس تفسير مشهور دلالات سه گانه شامل استعمالات مجازى نمى شود.


(صفحه428)






(صفحه429)





امر چهارم


اطلاق لفظ و اراده لفظ






(صفحه430)




(صفحه431)












مقدّمه
مرحوم آخوند، به دنبال بحث حقيقت و مجاز بحثى را مطرح كرده كه به طور كلّى از بحث استعمال لفظ در معنا خارج است. در بحث قبل، سخن از معنا بود، زيرا لفظ ـ چه در مورد حقيقت و چه در مورد مجاز ـ در معنايى استعمال شده بود و ما بحث مى كرديم كه آيا اين معنا در تمام موارد، موضوع له است؟ يا درخصوص استعمالات حقيقى، موضوع له است و در استعمالات مجازى، غير موضوع له است.
ولى در اين جا عنوان سوّمى در كار است يعنى وقتى لفظ را اطلاق مى كنيم، معنايى درنظر نمى گيريم بلكه در اطلاق لفظ، همان لفظْ مورد نظر متكلّم است. اين گونه تعبيرات و اطلاقات را مرحوم آخوند به چهار قسم تقسيم كرده است، كه بعد از روشن شدن اقسام آنها بايد در دو مقام بحث كنيم:
مقام اوّل: آيا چنين تعبيرات و اطلاقاتى صحيح است؟
مقام دوّم: برفرض صحّت اين اطلاقات، آيا در اين موارد عنوان استعمال تحقّق دارد؟ ذكر اين نكته لازم است كه اين اطلاقات، ربطى به مبناهايى كه در مورد مجاز

(صفحه432)

مطرح بود ندارد، زيرا تمام مبناهايى كه در آنجا مطرح بود مربوط به جايى بود كه ما معناى ديگرى غير از معناى موضوع له داشتيم ولى مشهور مى گفتند: «لفظ ـ مثل اسد ـ به طور مستقيم در معناى دوّم ـ يعنى رجل شجاع ـ استعمال شده و اين استعمال، استعمال در غيرماوضع له است». و سكّاكى مى گفت: «در مورد استعاره، لفظ ـ مثل اسد ـ در همان معناى اوّل ـ يعنى حيوان مفترس ـ استعمال شده است و ادّعا كرده ايم كه معناى دوّم ـ يعنى رجل شجاع ـ از مصاديق معناى اوّل ـ يعنى حيوان مفترس ـ است». و صاحب «وقاية الأذهان» مى گفت: «در تمام مجازات، اراده استعمالى، به معناى اوّل ـ يعنى حيوان مفترس ـ و اراده جدّى، به معناى دوّم ـ يعنى رجل شجاع ـ تعلّق گرفته است».
بنابراين، در آنجا دو معنا مطرح بود ولى در اين جا فقط لفظ مطرح است و پاى معنا در كار نيست.

اقسام چهارگانه اطلاق لفظ و اراده لفظ
1 ـ اطلاق لفظ و اراده نوع همان لفظ: اين قسم داراى دو مثال است:
مثال اوّل: نوعِ آن، به گونه اى باشد كه شامل شخص اين لفظ هم بشود، مثل اين كه بگوييد: «زيدٌ لفظٌ»، و از زيد، «هرچه لفظ زيد است» را اراده كنيد به طورى كه حتّى خود اين «زيد» كه از دهان شما خارج مى شود را شامل شود.
مثال دوّم: مثالى است كه مرحوم آخوند مطرح كرده است كه نوع، اراده شده و اين نوع، شامل نفس اطلاق شما نيست ولى موارد ديگر را شامل است، مثل «ضَرَبَ فعل ماض»، اين «ضَرَبَ» از تمام «ضَرَبَ»ها حكايت مى كند يعنى همه «ضَرَبَ»ها فعل ماضى هستند ولى شخص اين «ضَرَبَ» ـ كه شما استعمال كرديد ـ را شامل نمى شود، زيرا اين «ضَرَبَ» فعل ماضى نيست بلكه مبتداست.
2 ـ اطلاق لفظ و اراده صنف آن لفظ: اين هم دو مثال دارد:
مثال اوّل: جايى است كه صنف، شامل خودِ مثال هم مى شود،مثل اين كه گفته

(صفحه433)

شود: «زيد، در جايى كه اوّل كلام واقع شود مبتداست»، اين از يك طرف، صنف است زيرا زيد در «ضَرَبَ زيدٌ» را شامل نمى شود و از طرف ديگر، شامل خودش هم مى شود چون اين «زيد» هم در اوّل كلام واقع شده و عنوان مبتدا پيدا كرده است.
مثال دوّم: جايى است كه صنف، شامل خود مثال نمى شود، مثل اين كه گفته شود: «زيدٌ ـ في ضرب زيدٌ ـ فاعلٌ» اين مثال درست است، هرجا زيد، مرفوع بوده و دنبال فعل معلومى ذكر شود فاعل است. و زيد در اين مثال، صنف است زيرا زيد در «زيدٌ ضَرَبَ» خارج مى شود ولى شامل خودش نمى شود زيرا زيد در آن مثال، مبتداست.
3 ـ اطلاق لفظ و اراده مثل (يعنى فرد ديگر): مثل اين كه شخصى وارد مى شود و مى گويد: «زيد»، بعد شما به رفيقتان مى گوييد: «اين زيد ـ كه از دهان ديگرى خارج شد ـ علم شخصى است» و نظرتان به شخصِ اين است. اين جا لفظ زيد را اطلاق كرديد و اراده شخص كرديد.
مثال روشن تر: استاد به شاگرد مى گويد: جمله «جاء زيدٌ من السفر» را تركيب كن. شاگرد مى گويد: زيد، فاعل است. در اين جا مراد شاگرد از كلمه «زيد» همان «زيد»ى است كه از دهان استاد خارج شده است چون شخصِ آن جمله را تركيب مى كند. اين اطلاق لفظ است ولى اراده معنا نيست بلكه مراد از آن، لفظ ديگرى مثل همين لفظ است. و نيز وقتى مى گويد: «جاء، فعل ماضى است»، مراد همان «جاء» است كه در كلام استاد استعمال شده است.
4 ـ اطلاق لفظ و اراده شخص همان لفظ: مرحوم آخوند براى اين قسم به «زيدٌ لفظٌ» مثال زده است البته فرموده است: به شرط اين كه متكلّم، شخص اين «زيد» را اراده كرده باشد.
مثال بهترى كه در اين زمينه مى توان ذكر كرد اين است كه مثلا گاهى از يك متكلّم، تعبير زننده اى صادر مى شود، كسى به او مى گويد: آيا اين تعبير از شماست؟ او مى گويد: «نعم، هذا لفظى». بله، فلان تعبير را من گفته ام.
البته به جاى «هذا» نفس همان لفظ و تعبير را مى گويد. در اين جا، لفظ را اطلاق

(صفحه434)

كرده و شخص لفظ را اراده كرده است يعنى لفظ را در خودش استعمال كرده، بدون اين كه نوع يا صنف يا مثل را اراده كرده باشد.
حال كه چهار قسم اطلاق لفظ معلوم گرديد، لازم است در دو مقام بحث شود:
مقام اوّل: آيا اين گونه اطلاقات (اطلاق لفظ و اراده لفظ) صحيح است؟
مقام دوّم: برفرض كه چنين اطلاقى صحيح باشد، آيا در اين موارد، عنوان استعمال تحقّق دارد؟

مقام اوّل
آيا اطلاق لفظ و اراده لفظ، صحيح است؟

صحت سه قسم اوّل، مورد اتّفاق است. ولى قسم چهارم، مورد مناقشه صاحب فصول (رحمه الله) قرار گرفته است.

كلام مرحوم آخوند در ارتباط با صحّت سه قسم اوّل
مرحوم آخوند در اين زمينه دو دليل اقامه كرده است:
دليل اوّل: در باب مجازات، مطلبى گفتيم كه به صورت ضابطه كلّى در اين جا نيز جريان دارد. آن مطلب اين است كه ما صحّت استعمال را عبارت از حُسن استعمال دانستيم و در اين جا هم حسن استعمال وجود دارد. چه فرقى وجود دارد بين اين كه كسى قضيّه «زيدٌ قائم» را تشكيل دهد يا قضيّه «زيدٌ لفظٌ» را مطرح كرده و به جهت غرضى كه دارد نوع زيد را اراده كند؟ از نظر حسن استعمال، هيچ فرقى بين اين دو وجود  ندارد.
دليل دوّم: اين اطلاقات، گاهى در مورد الفاظى كه هيچ معنايى ندارد، وجود دارد، مثلا اگر گفته شود: «ديزٌ لفظٌ»، آيا اين غلط است؟ خير، غلط نيست زيرا لفظ مهمل اگرچه ارتباطى با معنا ندارد ولى از عالم لفظ بيرون نرفته بلكه يكى از اقسام لفظ است.

(صفحه435)

حال اگر ما به جاى «زيدٌ لفظٌ» بگوييم: «ديزٌ لفظٌ»، اين اطلاق، صحيح است. از اين جا كشف مى شود كه ترخيص واضع، نمى تواند نقشى در صحّت اطلاق داشته باشد، زيرا اگر واضع هم ترخيص داشته باشد، در محدوده كار خودش ـ يعنى در محدوده الفاظ موضوعه، هرچند در معانى مجازيه ـ ترخيص دارد ولى الفاظى كه از دايره وضع بيرون است، واضع نمى تواند نسبت به آنها ترخيص داشته باشد. به همين جهت، كسانى كه در باب مجازات، ترخيص واضع را شرط مى دانند در اين جا دچار اشكال مى شوند كه در «ديزٌ لفظٌ» چه ترخيصى از ناحيه واضع صورت گرفته است؟(1)

بررسى كلام مرحوم آخوند
ما اگرچه مبناى مرحوم آخوند را نپذيرفتيم و قبول نكرديم كه «صحّت استعمال به معناى حُسن استعمال باشد» واين مسأله براى ماقدرى مجملونامعيّن بود، ولى در اين جا، قائل به صحّت اين گونه استعمالات هستيم و راهى كه مابراى اثبات صحّت اين نوع اطلاقات داريم دو راه است:
راه اوّل: اين گونه استعمالات، فراوان است و ما نمى توانيم حكم به نادرست بودن آنها بنماييم.
راه دوّم: مواردى مطرح است كه راهى غير از اين گونه اطلاقات وجود ندارد، مثلا اگر استاد از شاگرد بخواهد جمله «جاء زيدٌ من السفر» را تركيب كند، آيا وقتى به كلمه «زيد» رسيد بايد معناى آن را اراده كند؟ معناى «زيد»، هيكل خارجى است و تركيب جمله، ربطى به آن ندارد. بلكه اين سؤال، مربوط به لفظ است. شاگرد راهى ندارد جز اين كه بگويد: جاء: فعل، زيد: فاعل، من السفر: جارّ و مجرور. و اگر بخواهد به معنا ارتباط پيدا كند، نمى تواند جواب بدهد.
اگر استاد از شاگرد بخواهد كه براى لفظ، مثالى ذكر كند، و شاگرد بگويد: «زيدٌ

1 ـ كفاية الاُصول، ج1، ص19 و 20

(صفحه436)

لفظ»، آيا مى تواند با گفتن «زيد» معناى آن را نيز درنظر بگيرد؟
و يا وقتى از متكلّم سؤال مى شود: آيا تو اين لفظ را گفته اى؟ سخن از معنا نيست بلكه بحث در اين است كه آيا اين كلمه گفته شده يا نه؟ وقتى او مى گويد: «فلان كلمه ـ و به جاى آن، همان كلمه اى كه تلفظ كرده ذكر مى كند ـ كلام من است»، اصلا كارى به معنا ندارد.
پس ما اگر بخواهيم جلوى اين گونه اطلاقات را بگيريم، قسمتى از تفهيم و تفهّمات ناتمام مى ماند. درنتيجه، چاره اى نداريم جز اين كه صحّت اين اطلاقات را بپذيريم، اگرچه مبناى مرحوم آخوند را قبول نكنيم و هرچند اين اطلاقات را نه داخل در حقيقت بدانيم و نه داخل در مجاز، زيرا دليلى نداريم كه هر اطلاقى منحصربه حقيقت يا مجاز باشد. و اگر ما اين را از باب استعمال خارج كرديم ـ كه در مقام دوّم بحث مى كنيم ـ مسأله خيلى روشن است، زيرا استعمال بر دو قسم است: حقيقى و مجازى. و جايى كه استعمال مطرح نيست از عنوان حقيقت و مجاز هم خارج است.

مناقشه صاحب فصول (رحمه الله) در ارتباط با قسم چهارم
مرحوم صاحب فصول معتقد است: قسم چهارم ـ يعنى اطلاق لفظ و اراده شخص همان لفظ ـ صحيح نيست.
قبل از بيان كلام صاحب فصول (رحمه الله)تذكّر اين نكته را لازم مى دانيم كه چون مثال «زيدٌ لفظٌ» كه در كلام صاحب فصول (رحمه الله)مطرح شده قابل تصحيح است، ما مثال را به گونه اى ذكر مى كنيم كه تمحّض در قسم چهارم داشته باشد و نتوانيم آن را بر اقسام ديگر حمل كنيم:
مثلا استادى به شاگردانش مى گويد: هريك از شما، لفظى را تلفّظ كنيد. يكى از شاگردان مى گويد: «زيدٌ لفظي». در اين جا، با توجّه به اضافه لفظ به ياء متكلّم، بدون ترديد، زيد، متمحّض در همين زيد شود و زيدِ نوعى يا صنفى يا مثلى ـ كه به معناى فرد ديگر است ـ لفظِ مضاف به اين شاگرد نخواهد بود. آنچه مضاف به اين شاگرد است

(صفحه437)

همين «زيد»ى است كه به آن تلفظ مى كند.
صاحب فصول (رحمه الله)مى فرمايد: اين كلمه «زيد» كه از دهان شاگرد بيرون مى آيد، از دو حال خارج نيست: يا برچيزى دلالت مى كند و يا دلالت نمى كند.
اگر بگوييد: «بر چيزى دلالت مى كند»، آن چيز حتماً خود اين «زيد» خواهد بود و نتيجه آن اتّحاد دالّ و مدلول مى شود. يعنى «زيد»، بر خودش دلالت مى كند. در حالى كه دالّ و مدلول بايد دو چيز باشند و اتّحاد دالّ و مدلول معنا ندارد.
و اگر بگوييد: «كلمه «زيد» كه از دهان شاگرد بيرون مى آيد، بر چيزى دلالت نمى كند»، نتيجه اين مى شود كه قضيّه محكيّه از دو جزء تشكيل شده باشد و چنين چيزى ممكن نيست.
توضيح: ما قبلا گفتيم: قضيّه لفظيّه بايد حاكى از واقع باشد و بين قضيّه لفظيه و قضيّه محكيّه بايد مطابقت وجود داشته باشد. صاحب فصول (رحمه الله)مى فرمايد:
اگر شما در «زيدٌ لفظي» بگوييد: «زيد» بر چيزى دلالت نمى كند، نتيجه اين مى شود كه قضيّه لفظيّه شما از سه جزء تركيب يافته باشد: «زيد» موضوع و «لفظي» محمول و نسبت بين موضوع و محمول هم به عنوان جزء سوم. ولى وقتى سراغ قضيّه محكيّه مى رويم، مى بينيم از دو جزء تشكيل شده است: يكى محمول و ديگرى نسبت، زيرا «زيد» در «زيدٌ لفظي» بر چيزى دلالت نمى كند. بنابراين قضيّه محكيّه شما موضوع ندارد و از دو جزء تشكيل شده است. و چنين چيزى در قضاياى محكيّه ممكن نيست بلكه لازم است قضيّه محكيّه و قضيّه لفظيّه، تطابق داشته باشند.(1)

پاسخ مرحوم آخوند از كلام صاحب فصول (رحمه الله)
مرحوم آخوند، اشكال صاحب فصول را ـ بنابر هردو تقدير ـ جواب داده و فرموده است: اشكال اتّحاد دال و مدلول ـ كه صاحب فصول بر فرض دلالت مطرح كرد ـ وارد

1 ـ الفصول الغروية في الاُصول الفقهية: ص22

(صفحه438)

نيست، زيرا در اين جا، اتّحاد دالّ و مدلول بر حسب ذات و واقعيت است و مغايرت اعتبارىِ دالّ و مدلول، كافى است اگرچه ذاتاً و حقيقتاً يك چيز باشند.
«زيد» ـ در اين جا ـ هم دالّ است و هم مدلول. ولى داراى دو اعتبار است: به عنوان اين كه لفظِ صادر از لافظ است، دالّ به حساب مى آيد و به عنوان اين كه خودش اراده شده، مدلول به حساب مى آيد. بنابراين حيثيت دالّ بودن غير از حيثيت مدلول بودن است. و ما ـ در باب تعدّد دالّ و مدلول ـ مغايرت اعتبارى را كافى مى دانيم.
امّا اشكال عدم تطابق قضيّه محكيّه با قضيّه لفظيّه ـ كه صاحب فصول بر فرض عدم دلالت مطرح كرد ـ نيز وارد نمى باشد، بلكه «زيد» هم در قضيّه لفظيّه و هم در قضيّه محكيّه به عنوان موضوع قضيّه است و هردو قضيّه داراى سه جزء است ولى فرق بين اين قضيّه با قضاياى ديگر اين است كه «زيد» هم در قضيّه لفظيّه و هم در قضيّه محكيّه، موضوع است، چون محمولِ آن «لفظي» است. چه مانعى دارد كه در هردو قضيّه، نفسِ همين «زيد»، موضوع باشد؟ بلى در اكثر قضايا، موضوع و محمول قضيّه لفظيّه غير از موضوع و محمول قضيّه محكيّه است ولى در اين جا، موضوعْ بين قضيّه لفظيّه و قضيّه محكيّه مشترك است. و دليلى بر منع اين معنا نداريم.(1)

بررسى جواب مرحوم آخوند
بيان مرحوم آخوند در پاسخ صاحب فصول (رحمه الله)بيان خوبى است ولى در اين جا به اين نكته بايد توجّه داشت كه ما شايد نيازى به اين حرف ها نداشته باشيم، زيرا بحث ما ـ در مقام اوّل ـ در اين است كه آيا اين اطلاق صحيح است يا نه؟ و كارى به اين نداريم كه آيا اين اطلاق، داراى عنوان استعمال و دلالت است يا نه؟
بنابراين، به صاحب فصول (رحمه الله)مى گوييم: مسأله دلالت، خارج از بحث است و نبايد در رابطه با آن بحث كنيد، زيرا دلالت، همان استعمال است و استعمال، مورد بحث ما

1 ـ كفاية الاُصول، ج1، ص20 و 21

(صفحه439)

نيست. بلكه بايد صحبت كرد كه آيا چنين اطلاقى صحيح است يا نه؟
ما مى گوييم: بر صحّت اين اطلاق، دليل داريم. البته دليل ما، بيانات مرحوم آخوند نيست. دليل ما، همان حرف سابق است كه گاهى از اوقات، راهى به جز اين اطلاق نداريم. در همان مثالى كه ذكر كرديم، اگر استاد به شاگردانش بگويد: هريك از شما لفظى را بگوييد. آيا اگر شاگرد بخواهد «زيد» را به عنوان لفظ خود مطرح كند غير از جمله «زيدٌ لفظي» جواب ديگرى مى تواند داشته باشد؟
كسى نگويد: اگر شاگرد در جواب استاد «زيد» تنها را هم بگويد كفايت مى كند، زيرا اين حرف اگرچه صحيح است ولى در اين صورت، خبر «زيد» محذوف است، هرچند شاگرد در جواب خود به آن تصريح نكند و تكيه بر قرينه ـ يعنى سؤال استاد ـ بنمايد.
بنابراين، چنين اطلاقى صحيح است. امّا اين كه آيا اين اطلاق داراى عنوان استعمال است يا نه؟ در مقام دوّم بحث مى شود.

مقام دوّم
آيا در اطلاق لفظ و اراده لفظ،عنوان استعمال تحقّق دارد؟

ابتدا به عنوان مقدّمه، بررسى كوتاهى راجع به معناى استعمال مى كنيم:
واقعيتِ استعمال، عبارت از «طلب عمل لفظ در معنا» است. متكلّم بهوسيله استعمال دنبال اين مطلب است كه لفظ، در معنا عمل كند. در موارد ديگر، كيفيت عمل كردن لفظ در معنا اين است كه وقتى متكلّم، لفظ «زيد» را مى گويد، وجود خارجى و موضوع له آن را اراده مى كند ولى در اين جا به اين صورت است كه وقتى سامع، كلمه «زيد» را از متكلّم مى شنود، صورتى از اين لفظ در ذهن سامع نقش مى بندد، چون خود لفظ «زيد» هم وجود خارجى و واقعىِ لفظ است. و وجود خارجىِ لفظ نمى تواند مستقيماً به ذهن بيايد همان طور كه وجود خارجى زيد نمى تواند به طور مستقيم به ذهن بيايد، زيرا وجود ذهنى با وجود خارجى تباين دارد و ذهن و خارج با يكديگر

(صفحه440)

متباينند. وجود ذهنى ـ به وصف وجود ذهنى ـ نمى تواند در خارج وجود پيدا كند و وجود خارجى هم ـ به وصف وجود خارجى ـ نمى تواند در ذهن بيايد. اين ماهيت است كه گاهى داراى وجود خارجى و گاهى داراى وجود ذهنى است.
به عبارت ديگر: وقتى متكلّم، لفظ «زيد» را تكلّم كند، لفظ «زيد» وجود پيدا مى كند و سپس معدوم مى شود و اين وجود نمى تواند در ذهن سامع بيايد، اين وجودِ خارجى لفظ است. خارجيّت هرچيزى به حسب خود اوست. خارجيّت «زيد» به اين است كه او را در خارج مشاهده كنيم، خارجيّت اراده به اين است كه قائم به نفس انسان باشد و خارجيّت لفظ به صدور آن از متكلّم است. و اين وجود خارجى لفظ ـ همانند وجود خارجى خود زيد ـ نمى تواند به ذهن بيايد بلكه وقتى انسان لفظ «زيد» را شنيد صورتى از آن لفظ در ذهن مى آيد و آن صورت به منزله آينه اى مى شود كه انسان از طريق آن به معنا منتقل مى شود. هرجا استعمال تحقّق پيدا كند داراى چنين معنايى خواهد بود.
حال باتوجّه به اين معنا مى خواهيم ببينيم آيا در موارد مذكور در مقام اوّل، عنوان استعمال تحقّق دارد؟
در مقام بررسى بايد يكايك اين اقسام را بررسى كرد وما از قسم چهارم شروع مى كنيم:

بررسى قسم چهارم
آيا وقتى متكلّم مى گويد: «زيدٌ لفظي»، بر اين «زيد» ـ كه از آن، شخصِ لفظِ زيد اراده شده است ـ عنوان استعمال، منطبق است؟ يعنى آيا مى توانيم بگوييم: متكلّم، لفظ «زيد» را در نفس لفظ زيد استعمال كرده است؟ آيا مى توانيم بگوييم: در اين جا لفظ «زيد» بر شخص همين لفظ دلالت مى كند؟
ظاهر اين است كه نمى توانيم چنين حرفى را بزنيم، زيرا آن ملاكى كه در باب استعمال مطرح كرديم در اين جا وجود ندارد.
توضيح: وقتى متكلّم مى گويد: «زيد»، صورتى از اين لفظ به ذهن سامع مى آيد و

<<        فهرست        >>