جستجو در تأليفات معظم له
 

قرآن، حديث، دعا
زندگينامه
کتابخانه
احكام و فتاوا
دروس
معرفى و اخبار دفاتر
ديدارها و ملاقات ها
پيامها
فعاليتهاى فرهنگى
کتابخانه تخصصى فقهى
نگارخانه
اخبار
مناسبتها
صفحه ويژه
تحريرى نو از اصول فقه شيعه ـ ج1 « دروس « صفحه اصلى  

<<        فهرست        >>




(صفحه381)

وجود ذهنى كه اگر كسى دو مرتبه مفهوم انسان را تصوّر كند دو وجود ذهنى براى «انسان» تحقّق پيدا مى كند.
خلاصه كلام مرحوم آخوند در مورد وجود انشائى اين است كه وجود انشائى نيز يك وجود است ولى ظرف آن «نفس الأمر» است. همان جايى كه اعتبار در رابطه با ساير مسائل تحقّق دارد. به تعبير ديگر: وجود انشائى به عنوان مظروف براى ظرف اعتبار مى باشد.(1)
با اين بيان، آن دو اشكالى كه بر مشهور وارد بود، بر مرحوم آخوند وارد نمى شود، زيرا طبق بيان مرحوم آخوند انشاء دايره اى وسيع پيدا مى كند و هم در معاملات ـ كه در آنها واقعيتى وجود ندارد و از امور اعتباريه اند ـ و هم در طلب و امثال آن ـ كه داراى واقعيت ذهنى و واقعيت خارجى مى باشند ـ مطرح است. البته توجّه به اين نكته لازم است كه مرحوم آخوند، انشاء را در مورد بعضى از مفاهيم كه داراى واقعيتند مطرح كرده بنابراين نبايد تصوّر شود كه لازمه كلام ايشان اين است كه در مورد مفاهيمى چون مفهوم انسان نيز به لحاظ واقعيت داشتن آن بتوانيم انشاء را مطرح كنيم.

بررسى كلام مرحوم آخوند:
در رابطه با كلام مرحوم آخوند از دو جهت بايد بحث شود:
جهت اوّل: آيا در مفاهيمى كه واقعيت دارند ـ يعنى وجود خارجى و وجود ذهنى دارند ـ وجود انشائى مى تواند تحقق يابد؟ مثلا مفهوم طلب هم داراى وجود خارجى ـ يعنى اراده قائم به نفس ـ و هم داراى وجود ذهنى ـ يعنى تصوّر مفهوم طلب ـ است، آيا غير از اين دو وجود، وجود سوّمى به عنوان وجود انشائى نيز  دارد؟
نظر به اين كه اين جهت از بحث در مباحث مربوط به «اوامر» به طور مفصّل

1 ـ كفاية الاُصول، ج1، ص16 و الفوائد: فايده اوّل «فايدة في صيغ الأمر و النهى و غيرهما».
رساله فوائد مرحوم آخوند همراه با حاشيه ايشان بر فرائدالاُصول به طبع رسيده است.

(صفحه382)

بررسى خواهد شد، فعلا از آن صرف نظر كرده و بررسى آن را به محلّ خود موكول مى كنيم.
جهت دوّم: ما از مرحوم آخوند سؤال مى كنيم: آيا اگر كسى «بعتُ» را به قصد انشاء استعمال كرد، عقلاء دو اعتبار دارند يا يك اعتبار؟ وقتى بايع مى گويد: «بعتُ» و مشترى مى گويد: «اشتريتُ»، آيا غير از اين است كه عقلاء، ملكيت مشترى را نسبت به مبيع و ملكيت بايع را نسبت به ثمن اعتبار مى كنند؟ آيا قبل از اين اعتبار، اعتبار ديگرى به عنوان «وجود انشائى» مطرح است؟ شما كه مى گوييد: «وجود انشائى، وجود نفس الأمرى است و وجودى در عالم اعتبار است»، در پاسخ به سؤال فوق چه جوابى مى دهيد؟
گفته نشود: «اعتبار وجود انشائى همان اعتبار ملكيت است». زيرا جواب مى دهيم: اين حرف با مبناى مرحوم آخوند، سازگار نيست. بر اساس مبناى ايشان در مورد بيع غاصب ـ با علم به غصبيت ـ وجود انشائى بيع تحقق پيدا كرده ولى اعتبار ملكيت تحقق ندارد. بنابراين در مورد بيع صحيح هم نمى توان گفت اعتبار ملكيت همان اعتبار وجود انشائى است. بلكه بين آن دو، انفكاك وجود دارد.
حال به محقق خراسانى (رحمه الله)مى گوييم: بنابر فرمايش شما، وقتى بايع «بعتُ» را و مشترى «اشتريتُ» را مى گويند، بايد دو اعتبار عقلايى داشته باشيم كه يكى در طول ديگرى است نه اين كه در رديف هم باشند. اعتبار اوّل، اعتبار وجود انشائى ملكيت و اعتبار دوّم اعتبار نفس ملكيت است.
در حالى كه ما وقتى به عقلاء مراجعه مى كنيم مى بينيم دنبال صيغه بيع، دو اعتبار وجود ندارد و همين امر موجب بُعد كلام مرحوم آخوند مى شود.

3ـ نظريه محقّق اصفهانى (رحمه الله)
مرحوم محقّق اصفهانى در بحث طلب و اراده مطلبى را به عنوان تفسير كلام مرحوم آخوند مطرح مى كند سپس مى فرمايد: ما ناچاريم كلام مرحوم آخوند را بر اين

(صفحه383)

معنا حمل كنيم، زيرا در غير اين صورت كلام ايشان قابل تصوّر نيست.
محقّق اصفهانى (رحمه الله)مى فرمايد: آنچه ما در مورد اقسام وجود شنيده ايم اين است كه وجود بر چهار قسم است:
1 ـ وجود عينى(خارجى)،
2 ـ وجود ذهنى كه مربوط به نفس است،
3 ـ وجود لفظى،
4 ـ وجود كتبى،
و ما وجود پنجمى به عنوان «وجود انشائى» را تاكنون نشنيده ايم و آن را نمى پذيريم. و مراد مرحوم آخوند از «وجود انشائى» همان «وجود لفظى» است. يعنى همان گونه كه ماهيت به واسطه «وجود خارجى» و «وجود ذهنى» تحقّق پيدا مى كند بهواسطه «وجود لفظى»(1) نيز تحقّق پيدا مى كند، زيرا بين لفظ و معنا، علقه و ارتباطى وجود دارد كه سبب مى شود با وجود لفظ، معنا نيز وجود پيدا كند. تنها تفاوتى كه بين «وجود لفظى» با «وجود خارجى» و «وجود ذهنى» مطرح است، اين است كه در مورد «وجود خارجى» و «وجود ذهنى»، ماهيتْ حقيقتاً وجود پيدا مى كند ولى در مورد «وجود لفظى»، ماهيت، بالعرض تحقق پيدا مى كند. يعنى در اين مورد وجود حقيقى مربوط به خود لفظ است و آنچه حقيقتاً و بالذات وجود پيدا كرده، لفظى است كه متكلّم به آن تلفظ كرده است و وجود ماهيت، وجودى تبعى و بالعرض است.
اشكال: مرحوم آخوند در كلام خود قيد «في نفس الأمر» را مطرح كرد و اگر معناى «وجود انشائى» همان «وجود لفظى» باشد نيازى به اين قيد نيست. شما كه مى گوييد لفظ وجود پيدا كرده، آيا در چه ظرفى وجود پيدا كرده است؟ بدون ترديد وجود لفظ «وجود خارجى» است و با توجّه به اين كه معنا به تبعيت از لفظْ وجود پيدا مى كند، پس وجود معنا هم «وجود خارجى» است و به تعبير ايشان: «وجود اللفظ في الخارج

1 ـ آنچه در مورد «وجود لفظى» گفته مى شود در رابطه با «وجود كتبى» نيز صادق است.

(صفحه384)

وجود للمعنى فيه أيضاً بالعرض».(1)
پاسخ محقّق اصفهانى (رحمه الله): شدّت ارتباط لفظ با معنا به سبب علاقه وضعيه اى كه تحقّق پيدا كرده، موجب شده كه معنا نه تنها در وجود خارجى خود تابع لفظ باشد بلكه در تمام مراحل ـ حتّى مرحله ماهيت ـ نيز تابع لفظ است و گويا در مرحله ماهيت نيز اين اتحاد بين لفظ و معنا وجود دارد. به همين جهت كه پاى ماهيت به ميان آمد مرحوم آخوند به جاى استفاده از كلمه «واقع» كلمه «في نفس الأمر» را به كار برده است. و الاّ اگر مرحله وجود را درنظر بگيريم، وجود لفظ «وجود خارجى حقيقى» و وجود معنا «وجود خارجى بالعرض» است.
اشكال: معنايى كه شما براى «وجود لفظى» بيان كرديد و «وجود انشائى» را تطبيق بر «وجود لفظى» كرديد، اختصاص به انشائيات ندارد بلكه در جمل خبريه نيز لفظ در معنا استعمال شده و بين لفظ و معنا عُلقه و ارتباط وجود دارد و معنا به تبعيت لفظ تحقق پيدا مى كند. پس چه فرقى است بين جمله هاى خبريه و جمله هاى انشائيه كه جمل انشائيه را به معناى وجود انشائى مى دانيد و وجود انشائى را وجود لفظى مى دانيد؟
پاسخ محقق اصفهانى (رحمه الله): قبول داريم كه در جمل خبريه نيز چنين چيزى جريان دارد ولى آنچه كه جمل خبريه را از جمل انشائيه جدا مى كند اين است كه هدف متكلّم در جمل خبريه حكايت از واقعيت است.
سؤال: آيا وجود لفظى در رابطه با مفردات مطرح نيست؟
پاسخ محقّق اصفهانى (رحمه الله): بلى، وجود لفظى در رابطه با مفردات نيز مطرح است و انشاء به همين معنايى كه گفتيم در مورد مفردات نيز جريان دارد يعنى با گفتن لفظ «انسان»، ماهيت آن وجود عرضى و تبعى پيدا مى كند. و تفاوتى كه بين مفردات و

1 ـ يادآورى: در مورد قيد «في نفس الأمر» گفتيم: مرحوم آخوند با اين قيد مى خواهد مسأله را از واقع گسترده تر كند و بفرمايد: «وجود انشائى در عالم اعتبار تحقّق دارد».

(صفحه385)

جمل انشائيه وجود دارد همان تفاوت بين مفرد و جمله است يعنى سكوت متكلـم بر مفرد صحيح نيست ولى بر جمله صحيح است. محقّق اصفهانى (رحمه الله)در پايان مى فرمايد: كلام مرحوم آخوند حتماً بايد بر اين معنا حمل شود و الاّ قابل تصوّر نخواهد بود.(1)

اشكال بر كلام مرحوم محقّق اصفهانى
كلام محقّق اصفهانى (رحمه الله)از دو جهت مورد مناقشه است:
اشكال اوّل: انصاف اين است كه كلام مرحوم آخوند ظهور در اين معنايى كه محقّق اصفهانى ذكر كرد ندارد، به همين جهت ما نمى توانيم چنين استظهارى نسبت به كلام ايشان داشته باشيم مگر اين كه مرحوم آخوند از غير طريق الفاظ مسأله ديگرى را مطرح كرده باشد.
اگر محقّق اصفهانى (رحمه الله)ظاهر كلام مرحوم آخوند را غيرقابل تصوّر مى دانسته به همين جهت كلام ايشان را حمل بر معناى مذكور كرده است، ما از ايشان سؤال مى كنيم: علّت غيرقابل تصوّر بودن كلام مرحوم آخوند چيست؟ محقّق اصفهانى (رحمه الله)در پاسخ اين سؤال خواهد گفت: بزرگان، وجود را به چهار قسم تقسيم كرده اند: وجود خارجى، وجود ذهنى، وجود لفظى، وجود كتبى. و آنچه مرحوم آخوند به عنوان «وجود انشائى» مطرح كرده، در كلمات بزرگان مطرح نشده است.(2)
ظاهر كلام مرحوم اصفهانى اين است كه ايشان در رابطه با علّت غيرمعقول بودن

1 ـ نهاية الدّراية، ج1، ص190 و 191
2 ـ ممكن است به ذهن بيايد كه شايد غير متصوّر بودن كلام مرحوم آخوند از اين جهت باشد كه وجود نمى تواند بهوسيله لفظ، تحقّق پيدا كند و به عبارت ديگر: محقّق اصفهانى مى خواهد بفرمايد: «تحقّق يافتن وجود بهوسيله لفظ، غيرقابل تصوّر است، به همين جهت كلام مرحوم آخوند ـ كه ظهور در چنين معنايى دارد ـ بايد حمل بر معنايى كه ما گفتيم بشود».
ولى اين احتمال در رابطه با كلام محقّق اصفهانى (رحمه الله) صحيح نيست زيرا دليلى نداريم كه لفظ نتواند سبب براى تحقّق وجود شود. بنابراين تحقّق وجود بهوسيله لفظ، قابل تصوّر است. و وجه غير معقول بودن آن بايد در رابطه با وجودات چهارگانه مطرح شود.

(صفحه386)

كلام مرحوم آخوند نظر به مطلب فوق داشته است. در اين صورت، ما از ايشان سؤال مى كنيم: آيا وجود حقايق منحصر در اين چهار وجود است يا اين كه كلّى وجود، منحصر در اين چهار وجود است اگرچه از حقايق هم نباشد؟ به عبارت ديگر: آيا شما براى ملكيتى كه به سبب حيازت يا ارث حاصل شده، وجودى را قائليد يا آن را فرضى مى دانيد؟
بدون ترديد، نمى توان وجود ملكيت را انكار كرد، در حالى كه وجود چنين ملكيتى داخل در اقسام چهارگانه وجود نيست.
به همين جهت، مرحوم محقّق اصفهانى ناچار است در مقام جمع بين اين دو مسأله ـ انحصار وجود در چهار قسم و وجود ملكيت در مورد حيازت و ارث ـ بگويد: تقسيم وجود به اقسام چهارگانه، مربوط به حقايق و ماهيات است ولى امور اعتبارى، در مقسم آن اقسام چهارگانه وارد نيست. و اگر ايشان چنين توجيهى را نپذيرد، راهى جز اين ندارد كه چنين ملكيتى را به عنوان وجود پنجم بپذيرد.
حال همين مطلب را در مورد «وجود انشائى» ـ كه مرحوم آخوند فرمود ـ مطرح كرده مى گوييم:
«مرحوم آخوند» نمى خواهد «وجود انشائى» را داخل در اقسام «وجود حقيقى» بداند بلكه ايشان «وجود انشائى» را به عنوان امرى اعتبارى مطرح مى كند. پس به مرحوم اصفهانى مى گوييم:
شما اگر قائليد كه در مورد حيازت و اِرث، چيزى به عنوان «وجود ملكيت» مطرح است به هر صورتى كه در اين جا «وجود ملكيت» را حلّ مى كنيد، «وجود انشائى» در كلام مرحوم آخوند نيز به همان صورت حلّ مى شود. بنابراين مراد مرحوم آخوند از «وجود انشائى» همان «انشاء ملكيت» است. حال اگر «وجود انشائى» را در رابطه با «مفهوم طلب» توسعه دهيم، وجود انشائى در عرض «وجود خارجى» و «وجود ذهنى» طلب نخواهد بود بلكه وجود انشائى مربوط به عالم اعتبار و آن دو وجود مربوط به واقعيت است.


(صفحه387)

امّا توجيهى كه محقّق اصفهانى (رحمه الله) در رابطه با كلمه «نفس الأمر» بيان كرد توجيه صحيحى نيست. زيرا مقصود مرحوم آخوند از كلمه «نفس الأمر» معناى اعمى است كه هم شامل واقعيات مى شود و هم عالم اعتبار را در بر مى گيرد، و اين كه مرحوم آخوند به جاى استفاده از كلمه «واقع» عنوان «نفس الأمر» را به كار برده و مى فرمايد: «جمله هاى انشائيه، معانى خود را در «نفس الأمر» ايجاد مى كنند»، بدان جهت است كه «نفس الأمر» ظرف ايجاد و وجود است يعنى معانى اين صيغ، در واقع تحقّق پيدا نمى كند. اين گونه نيست كه در واقع يك تحوّل تكوينى خارجى يا ذهنى بهوجود آيد. و همان گونه كه اشاره كرديم، نفس الأمر داراى معناى وسيعى است كه هم عالم واقع را شامل مى شود و هم عالم اعتبار را.
بنابراين، توجيهى كه محقّق اصفهانى (رحمه الله)در رابطه با «نفس الأمر» فرمود، توجيه صحيحى نخواهد بود. محقّق اصفهانى (رحمه الله)فرمود: علقه وضعيه سبب بهوجود آمدن ارتباط بين لفظ و معنا شده است و اين ارتباط به حدّى شديد است كه گويا در مرحله ماهيتِ لفظ نيز چنين ارتباطى بين لفظ و معنا وجود دارد. يعنى در تمام مراحل بين لفظ و معنا اتّحاد وجود دارد. در حالى كه خود محقّق اصفهانى (رحمه الله)اعتراف دارد كه وقتى گفته مى شود: «وجود لفظْ وجود معناست»، آنچه بالذات وجود دارد لفظ است و وجود براى معنا تبعى و بالعرض است زيرا وجود استقلالى معنا يا بايد در عالم خارج باشد يا در عالم ذهن. و وجود معنا به واسطه لفظ، وجود تبعى و عرضى و در مقابل وجود خارجى و ذهنى است. و اين وجود، ربطى به عالم ماهيت ندارد و بر فرض كه به عالم ماهيت ارتباط پيدا كند نمى توان آن را تفسير براى «نفس الأمر» قرار داد. «نفس الأمر» براى اين است كه ظرفِ وجود را تعميم دهد كه هم شامل واقع شود و هم شامل اعتبار. و اگر چنين هدفى در كار نبود انگيزه ديگرى براى ذكر «نفس الأمر» وجود نداشت بلكه مرحوم آخوند مى فرمود: «جمل انشائيه، معانى خود را درواقع ايجاد مى كنند» و شما هم مى توانستيد وجود لفظىِ معنا را به عنوان وجودى تبعى و عرضى براى معنا در ظرف واقع مطرح كنيد.


(صفحه388)

در نتيجه كلام مرحوم آخوند قابل تصوّر است و با تحقيقات فلاسفه منافاتى ندارد.
اشكال دوّم: گذشته از آنچه محقّق اصفهانى (رحمه الله)در مورد كلام مرحوم آخوند فرمود، اصل كلام محقّق اصفهانى (رحمه الله)نيز قابل قبول نيست.
حاصل كلام محقّق اصفهانى (رحمه الله)اين است كه «وجود انشائى» همان «وجود لفظى» و همان تحقّق معنا به سبب تحقّق لفظ است، ولى تحقّق لفظ، بالأصالة و تحقّق معنا، بالعرض است. و وجود انشائى در مفردات نيز تحقّق دارد و فرق ميان انشاء در مفردات و جمل انشائيه اين است كه جمل انشائيه، يصحّ السكوت عليها هستند ولى مفردات اين گونه نيستند.
اين مطلب خلاف وجدان است. اگر ما لفظ «انسان» را به صورت مفرد استعمال كنيم كجا در آن شائبه انشائيت وجود دارد؟ كلمه «انسان» به حدّى از مرحله انشاء فاصله دارد كه نه در لفظ آن شائبه انشائيت وجود دارد و نه در مفهوم آن. چگونه مى توان تصوّر كرد كه كسى بگويد: «من مفهوم انسان را انشاء كردم»؟ ولى بر اساس بيان محقّق اصفهانى (رحمه الله)نفس كلمه «انسان» امرى انشائى است زيرا به نظر ايشان امر انشائى همان «وجود لفظى» است. «وجود لفظى» يعنى معنا با گفتن لفظ تحقّق پيدا مى كند، هرچند لفظ مفرد باشد. آيا مى توان وجودِ لفظىِ معنا را، انشاء معنا دانست؟
ما تاكنون چنين چيزى نشنيده ايم كه در لفظ مفرد معناى انشائى تحقّق داشته باشد و حتّى به نوع ديگر هم نمى توان انسان را انشاء كرد چه رسد كه ما نفس لفظ انسان را امر انشائى بگيريم به عنوان وجود لفظى.
اشكال سوّم: محقّق اصفهانى (رحمه الله)در ارتباط با فرق ميان «جمل خبريه» با «جمل انشائيه» فرمود: «جمل خبريه» با «جمل انشائيه» در اصل معناى انشائى مشتركند و تنها فرقى كه بين «جمله خبريه» و «جمله انشائيه» وجود دارد اين است كه در «جمله خبريه» علاوه بر معناى انشاء، امر ديگرى به عنوان «حكايت از واقعيت» نيز وجود دارد.
در حالى كه آنچه از كلمات بزرگان استفاده مى شود اين است كه خبر و انشاء از دو

(صفحه389)

مقوله اند و به عنوان دو امر وجودى و ثبوتى متضاد با يكديگر و غير قابل اجتماع مطرحند، نه اين كه تقابل ميان آنها تقابل سلب و ايجاب باشد تا گفته شود: در «جمله خبريه» زياده اى وجود دارد كه در «جمله انشائيه» وجود ندارد.
ايشان مبنايى اختيار كردند كه در مقابل چنين سؤالاتى ناچار به توجيه شدند و اين خود كاشف از بطلان مبناى ايشان مى باشد.
بنابراين ما هر معنايى را در مورد انشاء بپذيريم، ارتباطى بين «انشاء» و «وجود لفظى» وجود ندارد.

نتيجه بحث در ارتباط با انشاء
از مباحث گذشته معلوم گرديد كه كلام محقّق اصفهانى (رحمه الله)در ارتباط با انشاء، داراى اشكالاتى است. بنابراين امر دائر مى شود بين كلام مشهور و كلام مرحوم آخوند.
اشكالى كه به مشهور وارد بود اين بود كه بر مبناى مشهور بايد در «بيع الغاصب لنفسه»، انشاء تحقّق نداشته باشد، در حالى كه بدون ترديد، انشاء تحقّق دارد هرچند اعتبار ملكيت تحقّق ندارد.
اشكالى كه به مرحوم آخوند وارد بود اين بود كه بنابر مبناى ايشان بايد در مورد انشائيات قائل به تعدّد اعتبار شويم، يعنى عقلاء بايد دو چيز را اعتبار كنند: يكى وجود انشائى، كه ظرف تحقّق آن عالم اعتبار است و ديگرى ملكيت و زوجيت، كه از امور اعتباريه مى باشند. و به نظر مى رسيد تعدّد اعتبار، امر بعيدى باشد.
با دقّت در كلام مشهور درمى يابيم كه اشكال فوق بر مشهور نيز وارد است، زيرا مشهور قائلند، «انشاء عبارت از استعمال لفظ در معنا، به داعى تحقّق معنا در ظرف مناسب خود مى باشد». يعنى هدف بايع از گفتن «بعتُ» اين است كه «ملكيت» در ظرف خودش ـ كه عالم اعتبار است ـ تحقّق پيدا كند. در حالى كه گفتن «بعتُ» نه سببيت تكوينى براى «اعتبار ملكيت» دارد و نه سببيت خارجى، بلكه خودِ سببيتى كه در اين جا مطرح است، امرى اعتبارى است، يعنى «بعتُ» سببيت اعتبارى براى اعتبار

(صفحه390)

ملكيت دارد. و براساس كلام مشهور نيز در انشائيات دو اعتبار وجود دارد: يكى اعتبار سبب و ديگرى اعتبار مسبّب در نتيجه كلام مرحوم آخوند بر كلام مشهور ترجيح دارد زيرا به كلام مرحوم آخوند، يك اشكال، ولى به كلام مشهور، دو اشكال وارد است.
البته ما بحث ديگرى نيز با مرحوم آخوند داريم كه آيا وجود انشائى در رابطه با مفاهيمى ـ مثل طلب ـ كه داراى واقعيت مى باشند نيز تحقّق دارد يا فقط در مورد مفاهيم اعتباريه است؟
اين جهت بحث را در مباحث مربوط به «صيغه افعل» مطرح خواهيم كرد.


(صفحه391)








مسأله هشتم

اسماء اشاره و ضماير



مرحوم آخوند، پس از بحث در مورد خبر وانشاء به ذكر مطالبى پيرامون اسماء اشاره و ضماير پرداخته و مى فرمايد:
مطلبى كه در ارتباط با وضع در حروف گفتيم،(1) در مورد اسماء اشاره و ضماير نيز

1 ـ يادآورى: مرحوم آخوند در باب وضع در حروف فرمود: كلمه «مِنْ» و لفظ «ابتداء» در تمام مراحل سه گانه وضع، موضوع له و مستعمل فيه اتحاد دارند. واضع، مفهوم كلّى ابتدا را درنظر گرفته و لفظ را براى همان مفهوم كلّى وضع كرده است و در مقام استعمال نيز، لفظ را در همان مفهوم كلّى، استعمال كرده است و فرقى كه بين حرف و اسم وجود دارد اين است كه محلّ استعمال حرف با محلّ استعمال اسم تفاوت دارد. جايى كه «ابتداء» به صورت مستقل استعمال شود و غرض متكلّم، مستقلا به اين مفهوم تعلّق گرفته باشد كلمه «الابتداء» به كار برده مى شود و جايى كه غرض متكلّم اين باشد كه «ابتداء» را به عنوان حالت و آلت براى غير، استعمال كند كلمه «مِنْ» را استعمال مى كند ولى در هر دو مورد لفظ «الابتداء» و لفظ «مِنْ» در همان معناى كلّى «ابتداء» استعمال شده اند.

(صفحه392)

شبيه همان مطالب را مى گوييم، سپس مى فرمايد:
در اسماء اشاره و ضماير نيز، معنا كلّى است و هيچ جزئيتى در معناى اين ها ـ به عنوان موضوع له يا مستعمل فيه ـ دخالت ندارد. لفظ «هذا» براى كلّىِ «مفرد مذكّر» و لفظ «هو» نيز براى كلّىِ «مفرد مذكّر» و لفظ «أنت» و «إيّاك» نيز براى معناى كلّىِ «مفرد مذكّر» وضع شده اند. واضع، معناى كلّى «المفرد المذكّر» را در نظر گرفته و لفظ را براى آن، وضع كرده است و در مقام استعمال نيز، در همان معنا استعمال مى شود. ولى جاى استعمال هريك از اين ها با يكديگر فرق دارد.
كلّىِ «مفرد مذكّر» به چند صورت استعمال مى شود:
اگر مى خواهيد به صورت اشاره حضورى به آن اشاره كنيد، در اين جا از لفظ «هذا» استفاده مى كنيد. ولى اشاره، در معناى هذا نيست، اشاره حضورى به عنوان مكان استعمال مطرح است.
و اگر مى خواهيد به صورت اشاره غيرحضورى (اشاره به غائب) به آن اشاره كنيد، در اين جا از كلمه «هو» استفاده مى كنيد.
و اگر به جاى اشاره، خطاب مطرح باشد «إيّاك» را به كار مى بريد. مرحوم آخوند مى فرمايد: اشاره و تخاطب، ملازم با تشخّصند و كلّى را نمى توان مورد اشاره خارجيه قرار داد، نه به صورت اشاره حضورى و نه به صورت اشاره غير حضورى. و نيز كلّى را نمى توان مخاطب قرار داد مگر به صورت مجاز. ولى بايد توجّه داشت كه اين تشخّص، نه در معناى موضوع له دخالت دارد و نه در مستعمل فيه، زيرا خود اشاره و تخاطب، هيچ دخالتى در معنا ندارند بلكه به عنوان محلّ و مكان استعمال مطرحند. درنتيجه، موضوع له در «هذا»، «هو»، «إيّاك»، «أنت» و... مفهوم كلّى «المفرد المذكّر» است ولى محلّ استعمال هريك از اين ها با ديگرى فرق دارد. همان طور كه در باب اسماء و حروف گفتيم: لحاظ استقلاليت و آليت، هيچ دخالتى در معنا ندارد بلكه فقط به عنوان چيزى كه محلّ استعمال را مشخّص مى كند مطرح است.(1)


1 ـ كفاية الاُصول، ج1، ص16 ـ 19

(صفحه393)

بررسى كلام مرحوم آخوند
اگرچه ما اصل مبناى مرحوم آخوند در مورد حروف را نپذيرفتيم و گفتيم: موضوع له در حروف غير از موضوع له در اسماء است ولى در عين حال بايد كلام مرحوم آخوند را مورد بررسى قرار دهيم.
اين مطلب را همه ـ حتى مرحوم آخوند ـ قبول دارند كه كلمه «هذا» در جايى به كار مى رود كه اشاره حضورى مطرح باشد، البته نمى خواهيم بگوييم اشاره در موضوع له آن دخالت دارد.
اشاره، يكى از معانى حرفيه است، زيرا معانى حرفيه عبارت از نسبت ها و اضافاتى است كه قائم به دو طرف است، مثلا ظرفيت، يك اضافه به ظرف دارد و يك اضافه به مظروف. در «زيد في الدار» مى گفتيم: معناى «في» عبارت از نسبت واقعيه اى است كه بين «زيد» و «الدار» تحقّق دارد و چنين واقعيتى ـ هرچند به عنوان واقعيت چهارم كه مرحوم اصفهانى فرمود ـ غيرقابل انكار است.
اشاره نيز يك واقعيت و حقيقتى است كه متقوّم به طرفين است: يك طرف آن، «مُشير» و طرف ديگر آن «مشارإليه» است. بنابراين اشاره، معنايى حرفى و داراى واقعيت است و قدرمسلّم اين است كه كلمه «هذا» درجايى استعمال مى شود كه اين اشاره حضورىِ داراى واقعيتِ نسبى، تحقّق داشته باشد. هرچند به قول مرحوم آخوند اين اشاره حضورى به عنوان محلّ استعمال است نه به عنوان مستعمل فيه.
حال وقتى ما اشاره را مورد بررسى قرار دهيم مى بينيم اشاره واقعى و حقيقى بر دو نوع است:
1 ـ اشاره عملى: و آن اشاره اى است كه با عمل تحقّق پيدا مى كند بدون اين كه لفظْ در آن دخالت داشته باشد، مثل اين كه كسى از در وارد شود و شما با چشم يا دست به رفيقتان اشاره مى كنيد كه فلان شخص وارد شد.
2 ـ اشاره لفظى: و آن اشاره اى است كه با لفظ، تحقّق پيدا مى كند، اين اشاره در مورد اسماء اشاره و بعضى از ضماير ـ مثل ضمير غايب ـ تحقق دارد.


(صفحه394)

حال جاى اين سؤال است كه آيا همان طور كه اشاره عملى، داراى استقلال است و نيازى به لفظ ندارد، اشاره لفظى نيز داراى استقلال است و نيازى به اشاره عملى ندارد; يا اين كه بايد هميشه همراه اشاره لفظى يك اشاره عملى هم وجود داشته باشد، يعنى هم «هذا» را بگويد و هم با دست يا چشم و... اشاره اى به طرف مشارإليه داشته باشد؟

كلام آيت الله خويى«دام ظلّه»
از كلام ايشان برمى آيد كه اشاره لفظى، بدون اشاره عملى ممكن نيست ولى اشاره عملى، بدون اشاره لفظى ممكن است.(1)

بررسى كلام آيت الله خويى«دام ظلّه»
آيا ايشان روى چه حسابى اين مطلب را فرموده است؟
اگر بفرمايد: وجدان، چنين چيزى را مى گويد، در پاسخ مى گوييم:
اوّلا: وجدان، چنين حكمى ندارد. بلى، در اكثر موارد، اشاره لفظى همراه با اشاره عملى است ولى اين اشاره عملى، جنبه تأكيد دارد. اگر زيد با بكر نزاعى داشت و سراغ حاكم شرع رفتند سپس زيد شروع به صحبت كردن نمود و گفت: بكر اين بلا را به سر من آورده است، در حالى كه در اين جا هيچ اشاره عملى در كار نيست. آيا كلمه «اين» كه ترجمه فارسى «هذا» است و اشاره عملى هم همراه آن نيست، از نظر اشاره داراى نقص و كمبودى است؟ آيا چنين استعمالى غيرصحيح، يا لااقل غير حقيقى است؟ خير، لازم نيست همراه با اشاره لفظى، يك اشاره عملى نيز وجود داشته باشد.
ثانياً: مگر «هذا» و ساير اسماء اشاره، فقط براى صحبت كردن وضع شده اند؟ آيا وقتى «هذا» را در كتابت به كار مى بريد، اشاره عملى آن كجاست؟ آيا در دو آيه {ذلك

1 ـ محاضرات في اُصول الفقه، ج1، ص91

(صفحه395)

الكتاب لا ريبَ فيه}(1) و {إنّ هذا القرآن يَهدي للّتي هي أقومُ}(2) غير از «ذلك» ـ به عنوان اشاره به دور ـ و «هذا» ـ به عنوان اشاره به نزديك ـ چيز ديگرى مطرح است؟
ثالثاً: با توجّه به اين كه اشاره عملى، در تحقّق اشاره داراى استقلال است، آيا وجود اشاره لفظى چه نقشى در تحقق اشاره دارد؟ آيا مى توان گفت: كلمه «هذا» براى تأكيد اشاره عملى وضع شده است؟ كارى به موضوع له و مستعمل فيه آن نداريم.
بدون ترديد، «هذا» براى احداث اشاره وضع شده است نه براى تأكيد. در حالى كه طبق بيان آيت الله خويى«دام ظلّه» بايد «هذا» براى تأكيد اشاره باشد، زيرا به نظر ايشان اشاره عملى، نياز به اشاره لفظى ندارد ولى اشاره لفظى نياز به اشاره عملى دارد و همراه «هذا» بايد اشاره عملى نيز وجود داشته باشد. پس اين مسأله، مثل «جائنى زيدٌ نفسُه» است كه «زيد» نيازى به لفظ «نفسه» ندارد ولى «نفسه» بى نياز از «زيد» نيست زيرا «نفسه» داراى عنوان تأكيد است. بايد «زيد»ى باشد تا كلمه «نفسه» همراه آن بيايد. همان گونه كه بايد «زيدٌ قائمٌ» باشد تا كلمه «إنّ» را بياوريم و بگوييم: «إنّ زيداً قائمٌ». يعنى «زيدٌ قائمٌ» بى نياز از «إنّ» است ولى «إنّ» بى نياز از «زيد قائم» نيست، زيرا مى خواهد آن را تأكيد كند. درنتيجه، كلام آيت الله خويى«دام ظلّه» ناتمام است.

تحقيق پيرامون معناى اشاره
واقعيت اين است كه براى اشاره، دو راه مستقل داريم يكى اشاره لفظى و ديگرى اشاره عملى و هركدام، بى نياز از ديگرى است، هرچند گاهى آن دو با يكديگر جمع مى شوند، ولى در عين حال، استقلال آن دو محفوظ است. مثل اين كه ظرف آبى را در مقابل حرارت خورشيد روى چراغ روشن قرار دهيم كه در اين جا دو عامل مستقل براى ايجاد حرارت با يكديگر اجتماع كرده اند. البته بايد توجّه داشت كه اين دو نوع اشاره،

1 ـ البقرة: 2
2 ـ الإسراء: 9

(صفحه396)

داراى دو حقيقت نيستند بلكه درحقيقتِ اشاره، فرقى بين اين دو نيست و آنچه موجب تمايز آنها مى شود اين است كه اشاره لفظى با لفظ و اشاره عملى با عمل تحقّق پيدا مى كند هرچند غالباً اين دو همراه يكديگرند.
حال براى تعيين موضوع له «هذا» بايد ابتدا تحليلى در رابطه با اشاره عملى داشته باشيم تا ببينيم آيا مفاد و مدلول حركت دست يا سر در اشاره عملى چيست؟ البته حركت دست يا سر را واضع وضع نكرده است بلكه وضع آن به صورت طبيعى است يعنى خود طبع انسان و طبيعى انسان، اين را به عنوان عامل در راه رسيدن به هدفِ اشاره قرار داده است. آيا مفاد حركت دست چيست؟ آيا حركت دست به معناى «مفرد مذكّر» است يا به معناى «اشاره» است؟
همان گونه كه گفتيم: اشاره، يك معناى نسبى و يك معناى حرفى است، يعنى واقعيتى است كه مضاف به دو طرف است، يكى «مشير» و ديگرى «مشارإليه». و هركدام از اين دو تحقّق نداشته باشد، اشاره محقّق نمى شود. ولى بعد از آن كه اين دو تحقّق پيدا كرد و حركت دست واقع شد، اين حركت دست، ارتباط بين مُشير و مشارإليه را درست مى كند يعنى واقعيت و حقيقت اشاره به اين «حركت دست به طرف مشارإليه» تحقّق پيدا مى كند. به گونه اى كه قبل از «حركت دست» اين اشاره تحقّق پيدا نكرده است. مثل آنچه در معانى حرفى گفتيم كه تا وقتى «زيد» وارد مدرسه نشده و مدرسه به عنوان ظرف براى زيد قرار نگرفته، واقعيتِ معناى حرفىِ «في» تحقّق پيدا نمى كند. «حركت دست» در اشاره عملى، همانند «في» در مورد ظرفيت است. به عبارت ديگر: در آن جا «زيد» و «دار» و «ظرفيت» ـ كه كلمه في بر آن دلالت مى كرد  ـ در كار بود و در اين جا «مُشير» و «مُشارإليه» و «حركت دست به طرف مشارإليه» در كار است و اين «حركت دست به طرف مشارإليه» عملى است كه بر «اشاره» دلالت مى كند. آيا در اشاره عملى، مى توانيم تصويرى غير از اين داشته باشيم؟ واقعيتِ اشاره عملى، همين چيزى است كه گفتيم.
در اشاره لفظى نيز وقتى كلمه «هذا» را به جاى «حركت دست» مورد استفاده قرار

(صفحه397)

مى دهيم، مطلب، دگرگون نمى شود بلكه مفاد كلمه «هذا» همان چيزى است كه مفاد «حركت دست» بود. و فرق آن دو، فقط در مسأله قول و فعل است. بنابراين، «هذا» نيز ـ مانند «حركت دست» ـ به معناى «اشاره» است و اشاره، يك معناى حرفى است كه داراى واقعيت مى باشد.
ولى در «مشارإليه هذا»، دو خصوصيت معتبر است: يكى اين كه مشارإليه آن بايد مفرد مذكّر باشد و ديگر اين كه بايد حاضر باشد نه غايب. امّا اين دو خصوصيت، هيچ ربطى به حقيقتِ معناى «هذا» ندارد. حقيقت معناى «هذا» نفس «اشاره» است كه ابن مالك با مصراع «بذا لمفرد مذكّر أشِرْ» مى خواهد همان معنا را بگويد. «لمفرد» متعلّق به «أشِرْ» است يعنى «ذا» به معناى اشاره است ولى مشارإليه آن مفرد مذكّر است. و علاوه بر اين، بايد قيد حضور هم در «مفرد مذكّر» اخذ شود و عبارت ابن مالك بر اين مطلب دلالت دارد.
امّا آنچه مرحوم آخوند فرمود كه: «هذا» براى كلّى «المفرد المذكّر» وضع شده است»، با آنچه انسان از «هذا» مى فهمد و با آنچه نحويين در مورد «هذا» گفته اند و با آنچه كه از مرادفات «هذا» در لغات ديگر ـ مثل «اين» در فارسى ـ فهميده مى شود، منافات دارد. آيا مى توان گفت كلمه «هذا» و «المفرد المذكّر» مانند «انسان» و «بشر»ند كه حتى در عالم مفهوم هم با يكديگر اتّحاد دارند؟ يا لااقل مثل «انسان» و «حيوان ناطق» مى باشند كه در عالم ماهيت با يكديگر متّحدند؟
وجداناً وقتى ما كلمه «هذا» را مى شنويم، معناى «المفرد المذكّر» به ذهن ما نمى آيد و نيز وقتى كلمه «المفرد المذكّر» را مى شنويم «هذا» به ذهن ما نمى آيد. و اين ها دليل بر اين است كه نمى توان گفت: «هذا» به معناى كلّى «المفرد المذكّر» است ولى واضع گفته است وقتى مى خواهيد هذا را در معناى خودش استعمال كنيد بايد همراه با اشاره باشد و اين اشاره در معناى «هذا» نيست».
بنابراين، كلام مرحوم آخوند برخلاف آن چيزى است كه انسان درك مى كند. و واقع مسأله همان چيزى است كه ما گفتيم كه: «هذا» ـ در اشاره لفظى ـ بر همان

(صفحه398)

چيزى دلالت مى كند كه اشاره عملى بر آن دلالت مى كند و همان طور كه مفاد اشاره در اشاره عملى، عبارت از واقعيت و حقيقت اشاره است نه اشاره به معناى مفهوم اشاره، اشاره لفظى نيز همين مفاد را داراست.
اشكال: ممكن است كسى به ما بگويد: طبق بيان شما ـ كه «هذا» را داراى معناى حرفى مى دانيد ـ بايد «هذا» نتواند مبتدا واقع شود، در حالى كه هيچ ترديدى در مبتدا واقع شدن «هذا» وجود ندارد.
به عبارت ديگر: اگر ما حرف مرحوم آخوند را بپذيريم مى توانيم به جاى «هذا» عنوان «المفردالمذكّر» را گذاشته و بگوييم: «المفردالمذكّر قائمٌ»، ولى اگر «هذا» را به معناى «اشاره» بدانيم، نمى توانيم «اشاره» راموضوع براى«قائم» قراردهيم، زيرا اگرچه، اشاره نياز به مشير و مشارإليه دارد ولى هيچ يك از اين دو، معناى «هذا» نيستند. معناى «هذا» عبارت ازاشاره يعنى نسبت بين مشير و مشارإليه است و وقتى اين معنا نتوانست موضوع براى «قائم» قرار گيرد و متحد با قائم شود، درنتيجه بايد قضيّه حمليّه «هذا قائم» درست نباشد، در حالى كه هيچ اشكالى در صحت قضيّه فوق نيست.(1)
جواب: براى حلّ اشكال بايد از اشاره عملى استفاده كنيم. شما گاهى به جاى كلمه «هذا»، اشاره عملى خودتان را موضوع قرار مى دهيد، مثلا وقتى زيد وارد خانه مى شود با دست خود، اشاره اى به طرف او كرده و به رفيق خود مى گوييد: «زيد است». يعنى در اين جا «حركت دست» را مبتدا و «زيد است» را خبر قرار مى دهيد. اين ـ در اشاره عملى ـ امرى است مسلّم كه جاى مناقشه در آن نيست.


1 ـ در اين جا ممكن است به مرحوم آخوند، از ناحيه ديگر اشكال شود و گفته شود: «قائم» به عنوان وصف براى «مصداق المفرد المذكّر» است نه براى «كلّى المفردالمذكّر» در حالى كه مرحوم آخوند نمى گويد: «هذا» براى «مصاديق المفردالمذكّر» وضع شده است بلكه مى گويد: براى «مفهوم كلّى المفرد المذكّر» وضع شده است. و در اين صورت «كلّى المفردالمذكّر» نمى تواند موضوع براى «قائم» قرار گيرد. ولى اين اشكال، خيلى مهم نيست امّا اشكالى كه به كلام ما وارد مى شود، مهمّ است و بايد پاسخ داده شود.

(صفحه399)

حال ما سؤال مى كنيم: در اشاره عملى، چگونه مسأله را حل مى كنيد؟ هيچ راهى جز اين وجود ندارد كه گفته شود: در امثال اين قضايا در اشاره عملى، مشارإليه قصد شده است نه اشاره. وقتى مى گويد: «زيد است» به اين معنا نيست كه «اشاره، زيد است»، زيرا چنين چيزى معقول نيست، بلكه مراد اين است كه «مشارإليه، زيد است» و كسى نمى تواند بگويد: «در اين جا، اشاره دست، موضوع براى زيد قرار گرفته است و اشاره نمى تواند زيد باشد بلكه مشارإليه، زيد است».
ما مى گوييم: در اشاره لفظى هم مسأله به همين صورت است، يعنى هر تحليلى كه شما در رابطه با اشاره عملى داشتيد، در رابطه با اشاره لفظى نيز همان را مى گوييم. و به تعبير اصطلاحى: محمول، قرينه بر اين است كه مراد از «هذا»، مشارإليه است.
ساير اسماء اشاره نيز در اصل معنايى كه ذكر كرديم يكسان هستند.
در نتيجه، هرچند در ادبيات از اسماء اشاره به عنوان اسم تعبير شده ولى اين ها داراى معناى حرفى مى باشند و همان واقعياتى كه در معانى حرفى تحقّق دارد، در معانى اسماء اشاره نيز تحقّق دارد و آن واقعيت اشاره است.

تحقيق پيرامون معناى ضماير
قبل از شروع بحث بايد دانست كه هيچ دليلى نداريم بر اين كه ضماير داراى يك معناى متساوى هستند. يعنى اگر يك ضميرى داراى معناى حرفى بود، دليل نداريم بر اين كه تمام ضماير بايد داراى معناى حرفى باشند و نيز اگر ضميرى داراى معناى اسمى بود، دليلى نداريم كه همه ضماير بايد داراى معناى اسمى باشند. بنابراين، ما بايد هريك از ضماير را جداگانه ملاحظه كنيم:

ضمير غايب
ظاهر اين است كه ضمير غايب ـ مثل هو، هما، هم و... ـ با اسم اشاره در معناى اشاره مشتركند. يعنى همان طور كه اسم اشاره براى حقيقت اشاره وضع شده است، ضمير غايب نيز همين طور است ولى اختلاف بين آنها در مشارإليه است. مشارإليه در

(صفحه400)

اسماء اشاره، حاضر است ولى در اين دسته از ضماير، غايب است.
حال با توجّه به اين كه اشاره به حاضر، داراى معناى روشنى است، در مورد آن قيد و شرطى ذكر نكرده اند ولى در مورد اشاره به غايب، قيدى ذكر كرده وگفته اند: مرجع ضمير غايب، يا بايد داراى عهد ذكرى باشد و يا داراى عهد ذهنى. و همين معهوديت است كه سبب مى شود بتوانيم به آن غايب اشاره كنيم، زيرا غايب مطلق را نمى توان مشارإليه قرار داد.
خود همين قيد، به عنوان مؤيّد بر اين معناست كه در ضمير غايب، عنوان اشاره مطرح است و چون مشارإليه غايب است، براى تحقّق عنوان اشاره بايد در ضمير غايب جهتى پيدا شود كه آن را نازل به منزله حاضر و مشابه آن قرار دهد. اين جهت، عبارت از همان مسبوقيت ذكرى يا معهوديت ذهنى است. در «جائنى زيد و هو يَبْكي» ضمير «هو» اشاره به «زيد» است و همان طور كه «هذا» اشاره به «مفرد مذكّر غايب» است، «هو» نيز اشاره به «مفرد مذكّر غايب» است و آنچه عنوان اشاره را تحقّق مى بخشد عبارت از مسبوقيت ذكرى است، زيرا گفتيم: غايبى كه نه مسبوقيت ذكرى دارد و نه معهوديت ذهنى، نمى تواند مورد اشاره قرار گيرد نه به اشاره عملى و نه به اشاره لفظى.
ذكر اين نكته لازم است كه در اشاره به غايب نيز ـ مانند اشاره به حاضر ـ غالباً اشاره لفظى همراه با اشاره عملى است و در هر دو، اشاره عملى به يك صورت پياده مى شود، مثلا وقتى مى خواهد بگويد: «او آمد»، دستش را به پشت برمى گرداند، مثل اين كه عملا به غايب اشاره مى كند.
در نتيجه، مى توان گفت: هو و هذا در اصل معناى اشاره و حقيقت اشاره مشتركند ولى هذا اشاره به مشارإليه حاضر و هو اشاره به مشارإليه غايب است. با آن خصوصيتى كه در مورد غايب ذكر شد.

ضمير مخاطب
ظاهر اين است كه در ضمير مخاطب ـ مثل إيّاك و أنت و... ـ معناى اشاره وجود

<<        فهرست        >>