جستجو در تأليفات معظم له
 

قرآن، حديث، دعا
زندگينامه
کتابخانه
احكام و فتاوا
دروس
معرفى و اخبار دفاتر
ديدارها و ملاقات ها
پيامها
فعاليتهاى فرهنگى
کتابخانه تخصصى فقهى
نگارخانه
اخبار
مناسبتها
صفحه ويژه
تحريرى نو از اصول فقه شيعه ـ ج3 « دروس « صفحه اصلى  

<<        فهرست        >>




(صفحه61)

معلوم است. اگر اصالة العموم جارى شد، لازمه اش اين است كه اين زيد، جاهل باشد و اگر اصالة العموم جارى نشد، راهى براى استكشاف وصف عنوانى زيد نمى توان داشت.
ممكن است كسى بگويد: اگر اصالة العموم هم جارى شود، نمى توانيم لازم آن را استكشاف كنيم.
جواب اين است كه اصول لفظيه، غير از اصول عمليّه و استصحاب است.
مُثبِت و لازم عقلى استصحاب، حجّت نيست ولى اصول لفظيّه عقلائيه، در هرجا جريان پيدا كند، لوازم و مثبتاتش هم بر آن مترتب است. بنابراين اگر اصالة العموم جارى شد، ما مى توانيم كشف كنيم كه «زيد بن عمرو» جاهل است و تمام احكام جاهل را جارى كنيم. ولى اگر اصالة العموم جارى نشد ما در حال شك باقى مى مانيم و نمى دانيم آيا «زيد بن عمرو» جاهل است يا عالم؟
در بحث عام و خاص مطرح مى شود كه آيا اصالة العموم در ارتباط با كشف تخصيص و تخصّص جريان دارد يا نه؟
آنجا گفته شده است كه در چنين موردى، اصالة العموم جريان ندارد. زيرا عين همان مطلبى كه در ضمن دليل قائلين به اعم در ارتباط با أصالة الحقيقة مطرح كرديم در اين جا نيز مطرح است. ما گفتيم: اصالة الحقيقة در جايى جريان دارد كه مراد متكلّم براى ما مشكوك باشد، امّا در جايى كه مراد متكلّم، معلوم بوده ولى كيفيت استعمال، معلوم نباشد، نمى توانيم به اصالة الحقيقة تمسك كنيم. در مورد اصالة العموم ـ كه اصلى عقلايى است ـ نيز چنين است. اگر ما در جايى شك داشته باشيم كه آيا فلان فرد عالم، وجوب اكرام دارد يا نه؟ اصالة العموم حكم به وجوب اكرام او مى كند و مى گويد: عام، نسبت به اين مورد مشكوك، تخصيص نخورده است امّا در مانحن فيه، مسأله به اين صورت نيست، زيرا ما مى دانيم كه «زيد بن عمرو» وجوب اكرام ندارد ولى نمى دانيم كه آيا اين عدم وجوب اكرام به عنوان تخصيص براى «أكرم العلماء» است يا به عنوان تخصّص است. اين جا عقلاء به اصالة العموم تمسك نمى كنند و برفرض هم كه به حسب واقع تمسك كنند، براى ما احراز نشده است و ما تا وقتى تمسك عقلاء به

(صفحه62)

اصالة العموم را احراز نكنيم نمى توانيم آن را مورد استناد خود قرار دهيم.
اين مطلب را مرحوم آخوند در بحث عام و خاص مطرح كرده و محقق عراقى (رحمه الله)نيز آن را پذيرفته است.
حال محقق عراقى (رحمه الله) مى فرمايد: در مانحن فيه نيز مسأله به همين صورت است، زيرا در آيه شريفه ـ به لحاظ «فليحذر» ـ يقين داريم كه «امر» در «أمره» وجوبى است و اگر استحبابى بود، «فليحذر» معنايى نداشت. وجوب حذر قرينه بر وجوبى بودن امر در «أمره» است. بنابراين مراد متكلم براى ما روشن است. خداوند مى خواهد بفرمايد: مخالفت هر امر وجوبى مستلزم وجوب حذر است.(1) و مطلب ديگرى در آيه وجود ندارد. فقط يك مطلب در آيه مطرح است كه مربوط به مراد متكلّم نيست و آن اين است كه آيا بر امر استحبابى، حقيقتاً، امر اطلاق مى شود ولى به قرينه «فليحذر» به نحو تخصيص از مدلول آيه خارج است(2) يا اين كه امر استحبابى، امر نيست و خروجش از آيه به نحو تخصّص است؟ شما مى خواهيد با اصالة الإطلاق و اصالة العموم ثابت كنيد كه خروج آن به نحو تخصّص است، در حالى كه اصالة الاطلاق و اصالة العموم، وسيله كشف مراد است نه وسيله كشف تخصيص و تخصّص. ولى در مانحن فيه، مراد روشن است كه مخالفت امر وجوبى، وجوب حذر دارد نه مخالفت امر استحبابى. آنچه در آن شك داريم، مطلبى است كه خارج از دايره مراد مولاست و آن اين است كه آيا خروج امر استحبابى از اطلاق آيه، به نحو تخصيص است ـ اگر امر شامل وجوبى و استحبابى شود ـ يا به نحو تخصّص است ـ اگر امر، خصوص امر وجوبى باشد  ـ ؟ و در اين جا نمى توان از اصالة العموم و اصالة الاطلاق استفاده  كرد.(3)
مهم ترين اشكال در اين مسأله، همين است.


1 ـ با قطع نظر از اشكالى كه در مورد اضافه «أمر» به ضمير «ه» مطرح كرديم.
2 ـ زيرا براى ما معلوم است كه امر استحبابى، وجوب حذر ندارد.
3 ـ نهاية الأفكار، ج1، ص161 و 162

(صفحه63)

دليل سوم: آيه شريفه {ما مَنَعكَ ألاّ تسجد إذ أمَرْتُك}(1)
خداوند متعال، به ابليس مى فرمايد: هنگامى كه من به تو امر كردم، چه چيز باعث شد كه تو مخالفت امر كنى؟
توبيخ در اين آيه شريفه، دليل بر اين است كه مراد از { أمرتك}، امر وجوبى است، زيرا امر استحبابى، توبيخ ندارد. علاوه بر اين، جمله { إذ أمَرْتُكَ} اشاره به آيه شريفه { و إذ قُلنا لِلملائكَة اسجُدوا لآدَم فَسَجدوا إلاّ إبليسَ...}(2) است و { اُسْجُدُوا} هيئت اِفْعَلْ است و بر وجوب دلالت دارد. بنابراين ترديدى نيست كه { أمرتك} در آيه شريفه ظهور در امر وجوبى دارد.(3)

بررسى دليل سوم:
دو اشكالى كه در ارتباط با استدلال به آيه { فَليحذر الّذين يخالِفونَ عَن أمره} ذكر كرديم در اين جا نيز مطرح است زيرا:
اوّلا: غايت مفاد اين آيه اين است كه امر خداوند، دلالت بر وجوب مى كند. ممكن است امر خداوند داراى يك چنين خصوصيتى باشد، در حالى كه بحث ما در مطلق امر است، چه امر خداوند و چه امر غيرخداوند.
ثانياً: اشكالى كه مرحوم عراقى در مورد آيه قبل مطرح كرد در اين جا نيز جريان دارد.
خلاصه اشكال اين است كه در اين آيه، مراد خداوند براى ما روشن است و همان گونه كه گفتيم امر در {إذ أمرتك} امر وجوبى است و امر استحبابى از مدلول آيه خارج است ولى آيا خروج آن به نحو تخصيص است يا به نحو تخصّص؟ راهى براى استكشاف آن نداريم، زيرا اصالة العموم، در موارد شك در مراد به كار مى رود و ما در مراد خداوند ترديدى نداريم.


1 ـ الأعرف: 12
2 ـ البقرة: 34
3 ـ كفاية الاُصول، ج1، ص92

(صفحه64)

دليل چهارم: روايت نبوى «لولا أن أشقّ على اُمّتي لأمرتهم بالسّواك عند كلّ صلاة»:(1)
در اين روايت، دو قرينه وجود دارد كه «لأمرتهم» بر وجوب دلالت مى كند:
قرينه اوّل: كلمه «أشقّ» است، يعنى اگر اين نبود كه من بر امت خودم ايجاد مشقت مى كردم، آنان را به مسواك زدن در وقت هر نماز امر مى كردم. روشن است كه آنچه مى تواند ايجاد مشقت كند، امر وجوبى است نه امر استحبابى، لذا مكلّف به راحتى مى تواند امر استحبابى را ترك كند و اين كه ما به استحباب، عنوان تكليف مى دهيم، مسامحه است. استحباب، تكليف نيست، زيرا تكليف، ايجاد كلفت و مشقت است و اين كه گفته مى شود: «احكام تكليفيه، پنج تاست و اباحه هم از احكام تكليفيه به حساب مى آيد، از باب تغليب است، در اباحه چه مشقت و كلفتى وجود دارد؟ واقعيت عنوان تكليف، فقط در مورد وجوب و حرمت است و در مورد بقيّه از باب تغليب است.
قرينه دوم: معناى «لولا أن أشقّ على اُمّتي لأمرتهم بالسّواك» اين است كه چون مسأله مشقت مطرح است، من امّت خود را به مسواك زدن امر نكردم. يعنى اين روايت، حكايت از عدم تحقق امر مى كند، در حالى كه ما روايات زيادى ـ حتى از رسول خدا (صلى الله عليه وآله) ـ داريم كه در آنها امر استحبابى به مسواك زدن شده است. از اين جا مى فهميم كه «لأمرتهم» به معناى امر وجوبى است نه امرى كه شامل استحباب هم  بشود.

بررسى دليل چهارم:
دو اشكال قبلى در اين جا نيز مطرح است، زيرا:
اوّلا: ممكن است امر رسول خدا (صلى الله عليه وآله) دلالت بر وجوب داشته باشد در حالى كه مدّعاى ما اين است كه أمر ـ بما هو أمر ـ دلالت بر وجوب دارد.
ثانياً: اشكالى كه محقق عراقى (رحمه الله) مطرح كرد در اين جا نيز جريان دارد. يعنى در

1 ـ وسائل الشيعة، ج1، ص354، (باب 3 من أبواب السّواك، ح4).

(صفحه65)

اين جا مى گوييم: غايت امر اين است كه شما در اين روايت، مراد رسول خدا (صلى الله عليه وآله) را كشف كرديد و باتوجه به دو قرينه مذكور براى شما معلوم گرديد كه مقصود رسول خدا (صلى الله عليه وآله)امر وجوبى است ولى آيا خروج امر استحبابى به نحو تخصيص است يا به نحو تخصّص؟ راهى براى استكشاف آن نداريد، زيرا اصالة العموم و اصالة الإطلاق از اصولى هستند كه در موارد شك در مراد متكلم جريان پيدا مى كنند نه در جايى كه مراد معلوم باشد و ما شك در تخصيص و تخصّص داشته باشيم.

دليل پنجم:
محقق عراقى (رحمه الله) مى فرمايد: ما مى توانيم از راه اطلاق و مقدمات حكمت ثابت كنيم كه مادّه امر ـ يعنى «أ، م، ر» ـ ظهور در طلب وجوبى دارد.
ايشان در اين زمينه دو بيان دارد كه بيان دوم داراى اهميت است، و بيان اوّل هم تقريباً به بيان دوم برمى گردد:(1)
مى فرمايد: اگر مثلا مولا به عبدش بگويد: «جئني بحيوان»، حيوان داراى انواع متغاير و متمايز است و ما در منطق خوانده ايم كه دو تا نوع، داراى يك «ما به الاشتراك» و يك «ما به الامتياز» مى باشند. جهت مشتركشان عبارت از همان جنسى است كه اين دوتا نوع، تحت پوشش آن قرار گرفته اند. و جهت مميّزشان عبارت از فصل است كه اين فصل، موجب تمايز بين انواع و تباين بين آنها مى شود. دوتا نوع، هميشه با هم تباين منطقى دارند يعنى هيچ فردى از افراد اين نوع، نمى تواند مصداق نوع ديگر واقع شود و هيچ فردى از افراد نوع ديگر هم نمى تواند مصداق براى نوع اوّل واقع شود، مثلا انسان و حمار دو نوع متغاير و متباين مى باشند. حمار بر هيچ فردى از افراد انسان صدق نمى كند و انسان هم بر هيچ فردى از افراد حمار صدق نمى كند. ولى

1 ـ تذكر: حضرت استاد«دام ظلّه»، در اين جا تنها بيان اوّل مرحوم عراقى را مطرح كرده اند. رجوع شود به: نهاية الأفكار، ج1، ص160 ـ 163

(صفحه66)

در عين حال اين دو داراى جنس مشتركى به نام حيوان مى باشند.
در چنين مواردى اگر مولا جنس مشترك را متعلّق امر خود قرار داد و مثلا گفت: «جئني بحيوان» و مقدّمات حكمت هم تمام بود، يعنى مولا در مقام بيان بود و قرينه اى هم براى تقييد به يكى از دو نوع وجود نداشت و قدرمتيقّن در مقام تخاطب هم وجود نداشت،(1) در اين جا اصالة الإطلاق اقتضاء مى كند كه غرض مولا به همان جهت مشترك، متعلّق باشد و از نظر فصول مميّزه، هيچ فصلى دخالت خاص در غرض مولا ندارد. لذا براى موافقت امر مولا، هم مى توانيد انسانى را نزد او ببريد و هم مى توانيد حيوان ناهقى را در اختيار مولا قرار دهيد، زيرا مولا از شما «حيوان» خواسته و قرينه اى بر تقييد نبوده و حيوان هم نسبت به هيچ يك از انواعش گرايش خاصى نداشته و نسبتش به همه انواع آن مساوى بوده است، لازمه اطلاق، اين است كه چيزى غير از جنس مشترك در هدف مولا نقش ندارد.
ولى در مانحن فيه، مسأله روى دو نوع متغاير كه داراى يك جهت مشترك بوده و هركدام داراى فصل مميّزى باشند، پياده نشده است. مسأله طلب وجوبى و طلب استحبابى، مثل حيوان ناطق و حيوان ناهق نيست. اين گونه نيست كه طلب وجوبى و طلب استحبابى داراى يك جنس مشترك بوده و هركدام هم يك فصل مميز زائد بر جنس مشترك داشته باشند. طلب وجوبى، يعنى طلب بدون اضافه چيز ديگر ولى طلب استحبابى داراى اضافه است. به عبارت ديگر: اضافه، فقط در ناحيه استحباب مطرح است، خواه شما از آن اضافه به جوازالمخالفة تعبير كنيد يا به عدم المنع من الترك يا به عدم تمامية الطلب يا به نقصان الطلب، فرقى نمى كند. پس درحقيقت، ما يك طلب داريم كه از آن به وجوب تعبير مى كنيم و يك طلب همراه با قيد داريم كه از آن به استحباب تعبير مى كنيم. حال اگر مقدمات حكمت وجود داشته باشد و نتيجه مقدمات حكمت، اطلاق باشد، معناى اطلاق چيست؟ معناى اطلاق، عبارت از عدم تقييد است.

1 ـ در صورتى كه عدم وجود قدر متيقن هم يكى از مقدمات حكمت باشد. مرحوم آخوند آن را جزء مقدمات حكمت مى داند ولى بعضى آن را نفى مى كنند.

(صفحه67)

عدم تقييد، چيزى را نفى مى كند كه احتياجى به قيد دارد نه چيزى را كه احتياج به قيد ندارد. پس لازمه اطلاقى كه به مقدّمات حكمت ثابت مى شود اين است كه طلب، قيدى ندارد، درنتيجه، استحباب كنار مى رود ولى وجوب كنار نمى رود، زيرا وجوب، نيازى به قيد زائد نداشت. برخلاف آنچه در «جئني بحيوان» گفته شد، كه در آنجا با اصالة الإطلاق، عدم فرق بين حيوان ناطق و حيوان ناهق را ثابت مى كرديم ولى در اين جا، اصالة الإطلاق ثابت نمى كند عدم تقييد به وجوب و عدم تقييد به استحباب را، بلكه عدم التقييد را ثابت مى كند و عدم التقييد، منطبق بر وجوب است و استحباب را نفى مى كند، چون استحباب داراى قيد زائد است.(1)

بررسى دليل پنجم:
اين بيان مرحوم عراقى داراى يك جواب نقضى و يك جواب حلّى است:
جواب نقضى: به مرحوم عراقى مى گوييم: آيا اين مطلبى را كه شما درمورد امر مى گوييد و در ارتباط با طلب، اطلاق در آن جارى مى كنيد، درمورد خودِ طلب هم مى گوييد؟ يعنى اگر مولا به جاى استفاده از ماده امر، به عبدش بگويد: «أنا أطلب منك كذا»، آيا شما در اين هم اطلاق جارى مى كنيد؟ به طريق أولى بايد جارى كنيد و اگر هم جريان اطلاق در مورد طلب، اولويت نداشته باشد، لااقل نبايد فرقى بين «أنا آمرك بكذا» و «أنا أطلب منك كذا» وجود داشته باشد.
ظاهراً اين مطلب را درمورد طلب نمى گويند. درمورد طلب، شنيده نشده است كه كسى اطلاق جارى كند و از راه اطلاق، خصوص طلب وجوبى را استفاده كند. درحالى كه وجود ملاك، در طلب، يا روشن تر است و يا لااقل همانند امر است.
اين جواب، نقضى است و ممكن است ايشان بگويد: ما در مورد طلب هم همين حرف را مى زنيم.


1 ـ نهاية الأفكار، ج1، ص160 ـ 163

(صفحه68)

جواب حلّى: به مرحوم عراقى مى گوييم: اين كلام شما غيرمعقول است، زيرا وقتى شما طلب را مقسم قرار داده و آن را به وجوبى و استحبابى تقسيم مى كنيد ازشما مى پرسيم قسم اوّل ـ كه عبارت از طلب وجوبى است ـ چيست؟ جواب مى دهيد اين همان طلب است، يعنى همان مقسم است سؤال مى كنيم: آيا مى شود قسم و مقسم، به تمام معنا، يكى باشند؟ در عين اين كه قسم است، مقسم هم باشد؟
به عبارت ديگر: شما يكوقت مى گوييد: طلب بر دو قسم است: وجوبى و استحبابى، يعنى ما مقسمى داريم به نام طلب، كه به صورت جنس مشترك، بين اين دو قسم وجود دارد. قوام قِسْم اين است كه علاوه بر جنس مشترك، يك فصل مميّز هم داشته باشد. لذا شما در مسأله لابشرط و بشرط شىء و بشرط لا، وقتى بين لابشرط قسمى و لابشرط مقسمى فرق مى گذاريد، آيا ممكن است به ذهن كسى بيايد چه ضرورتى وجود دارد كه بين لابشرط قسمى و لابشرط مقسمى فرق وجود داشته باشد؟ اگر در آنجا كسى بگويد: «ما لا بشرط قسمى را، قسم لابشرط مقسمى مى دانيم و لابشرط قسمى هم همان لابشرط مقسمى است. لابشرط قسمى، هم قسم است و هم خود آن است» آيا از او مى پذيريد؟ مگر مى شود لابشرط قسمى در عين اين كه قسم است و مقابل لابشرط و بشرط شىء است، همان لابشرط مقسمى هم باشد؟ لذا مجبور شدند در آنجا بين لابشرط مقسمى ولابشرط قسمى فرق بگذارند و بگويند: لابشرط قسمى، داراى قيد لابشرطيت است يعنى فصل مميّز آن، لابشرطيت است ولى لابشرط مقسمى عبارت از ذات ماهيت است بدون اين كه قيد لابشرطيت دركنارش باشد. ماهيت انسان ـ يعنى حيوان ناطق ـ مقسم است و لابشرط است. وبه قول شما «اللابشرط يجتمع مع ألف شرط»، يكى ازآن شروطى كه اين لابشرط ذاتى با آن سازگار است، تقيّد به لابشرطيت است. تقيّد به لابشرطيت، به عنوان فصل مميّز مطرح است.
حال در اين جا به مرحوم عراقى مى گوييم: يكوقت ما طلب را به معناى طلب وجوبى دانسته و اطلاق آن را بر طلب استحبابى، مسامحه و مجاز مى دانيم، اين، مطلب ديگر است. ولى شما از طرفى طلب را به دو قسم وجوبى و استحبابى تقسيم

(صفحه69)

مى كنيد و ازطرفى مى گوييد طلب وجوبى همان طلب مقسمى ـ بدون قيد زائد ـ است. چگونه بين اين دو مطلب جمع مى شود كه طلب وجوبى در عين اين كه قسم است و قسيم براى طلب ندبى است ولى فصل مميّز نداشته باشد، خصوصيت زائد بر طلب نداشته باشد؟ اين امرى است كه براى ما غيرقابل تعقّل است.
در مباحث مربوط به صيغه افعل نيز همين حرفها گفته شده است و ما در آنجا همين بحث را مطرح مى كنيم و مى گوييم: شما يا بايد اصل تقسيم را انكار كنيد و بگوييد: «طلب، عبارت از خصوص طلب وجوبى است و طلب استحبابى از افراد طلب نيست» و يا اگراين حرف را قبول نكرديد ـ كه نمى كنيد ـ و تقسيم را پذيرفتيد، بايد قِسْم، چيزى زايد بر مقسم داشته باشد و نمى شود يكى از اقسام مقسم، نفس همان مقسم ـ بدون قيد زائد ـ باشد. پس چطور شما در اين جا مى گوييد: طلب وجوبى و طلب استحبابى، با دو نوع از حيوان، با هم فرق مى كند؟ خير، هيچ فرقى ميان آن دو نيست و هردو به فصل مميّزنياز دارند و وقتى مولا در مقام بيان بود و مقدمات حكمت تمام شد و قرينه اى برخصوص بعضى از اقسام اقامه نكرد، اطلاق شامل هردو مى شود.

دليل ششم:
آية الله خويى«دام ظلّه» مى فرمايد: ما مى توانيم از راه عقل، وارد شويم و بگوييم: عقل، دلالت بر وجوب مى كند. بيان مطلب اين است كه لازمه مولويت مولا و عبوديت عبد و لزوم اطاعت مولا بر عبد، به حكم عقل، اين است كه اگر مولا مطلبى را از عبد بخواهد، عبد حق ندارد سرش را به پايين انداخته و به آن توجّهى نداشته باشد. خير، عقل حكم مى كند كه اين خواست مولا، نياز به جواب دارد. درنتيجه، خواست مولا، دلالت بر وجوب مى كند و الاّ اگر دلالت بر وجوب نكند، عقل به چه مناسبتى اين عبد را الزام مى كند كه در مقابل خواست مولا تسليم شود و آنچه مولا از او خواسته انجام دهد؟(1)


1 ـ محاضرات في اُصول الفقه، ج2، ص14

(صفحه70)

بررسى دليل ششم:
به نظر مى رسد كلام آيت الله خويى«دام ظلّه» داراى اشكال است و آنچه ايشان به عنوان كبراى كلّيه مطرح كرد ـ كه خواست مولا نياز به پاسخ دارد ـ قابل قبول نيست، زيرا براى مولا دوجور خواست تصور مى شود:
اگر خواست مولا، لزومى باشد، بر عبد لازم است كه آن را بدون جواب نگذارد.
ولى اگر خواست مولا غيرالزامى بود، لازم نيست عبد به آن پاسخ مثبت دهد.
نتيجه بحث
به نظر مى رسد بهترين راه براى استفاده وجوب از امر، همان تبادر است كه در كلام مرحوم آخوند مطرح گرديد.

حقيقت و ماهيت وجوب و استحباب

در اين جا كه مسأله وجوب و استحباب مطرح گرديد لازم مى دانيم پيرامون ماهيت وجوب و استحباب، بحثى داشته باشيم. اين بحث، هم براى مبحث فعلى ما و هم براى مباحثى كه در آينده در ارتباط با صيغه اِفْعَلْ، و در ارتباط با كلّى قسم ثالث (در استصحاب) و... مطرح مى شود، بحث مفيدى خواهد بود.

مقدّمه بحث:
آن طور كه از كلام فلاسفه استفاده مى شود، تمايزى كه بين دو شىء وجود دارد بر سه نوع است:
نوع اوّل(تمايز به تمام ذات): است. تمامِ ذات، عبارت از جنس و فصل است و اگر دو شىء، هم در جنس و هم در فصل با هم اختلاف داشته باشند و هيچ وجه اشتراكى در جهت ذاتى و آنچه مربوط به ماهيت و جنس و فصل است، بين آنها وجود نداشته باشد، تمايز آنها تمايز ذاتى خواهد بود و اين بالاترين تمايزى است كه بين دو

(صفحه71)

شىء مى تواند تحقق داشته باشد، مثل تمايزى كه بين جوهر و عرض تحقق دارد. جوهر، به تمام ذات، مباين با عرض است و عرض، به تمام ذات، متمايز از جوهر است و هيچ گونه وجه اشتراكى بين اين ها تحقق ندارد و عنوانى چون «شىء» كه بر هردو صدق مى كند، نه جزء ذات جوهر است و نه جزء ذات عرض، نه عنوان جنس دارد و نه عنوان فصل، بلكه شيئيت ـ همان طور كه در باب مشتق گفتيم ـ عرض عام است و اگر جسم و بياض، در شيئيت، مشترك باشند معنايش اين نيست كه در ذات هم اشتراك دارند. اشتراك در ذات، بايد در ارتباط با جنس و فصل باشد و جسم و بياض نه داراى جنس واحدى هستند و نه داراى فصل واحدى مى باشند.
همچنين، اشتراك در عناوين ديگرى چون امكان و ممكن الوجود بودن، به معناى اشتراك در ذات نيست. امكان، جزء ماهيت ممكن الوجود نيست ـ همان طور كه وجود هم داخل در ماهيت ممكن نيست ـ نه عنوان جنس آن را دارد و نه عنوان فصل آن را، بلكه امكان، وصف براى وجود است.
نوع دوم (تمايز به بعض ذات): مثلا انواع يك جنس، در يك قسمت از ذات مشتركند ولى در جزء ديگر ذات، اختلاف دارند.
بقر و انسان، در جنس حيوانيت مشتركند ولى در فصل مميّزشان، اختلاف دارند. انسان داراى يك فصل خاص و بقر داراى فصل خاص ديگرى است. بنابراين، معناى تمايز انسان و بقر، تمايز به بعض ذات ـ يعنى به فصل ـ است ولى نسبت به جنس، هيچ گونه تمايزى بين اين دو وجود ندارد.
نوع سوم (تمايز به خصوصيات فرديه و عوارض مشخّصه): يعنى آن چيزهايى كه در ارتباط با خصوصيات فرديه و در ارتباط با شخصيت و مصداق بودن مطرح است. اين تمايز، بين افراد يك نوع وجود دارد. مثلا معناى تمايز زيد و عَمر، اختلاف در جنس يا اختلاف در فصل نيست. زيد و عَمر، هم در جنسْ مشتركند و هم در فصل، ولى در جهات مشخّصه و خصوصيات فرديّه اختلاف دارند. مثلا پدر، مادر، قيافه، سن، زمان و مكانِ يكى از آن دو با ديگرى فرق دارد. مجموعه اى كه خصوصيات فرديّه زيد

(صفحه72)

را تشكيل مى دهد غير از مجموعه اى است كه خصوصيات فرديّه عَمر را تشكيل مى دهد.
اين سه نوع تمايز، محل اتفاق بين فلاسفه است ولى بحثى واقع شده كه آيا غير از اين سه نوع، نوع چهارمى از تمايز هم وجود دارد يا نه؟
بعضى از فلاسفه معتقدند، تمايز، منحصر به همين سه قسم است ولى محققين از فلاسفه نوع چهارمى از تمايز را نيز مطرح كرده اند كه ربطى به سه قسم قبلى ندارد و آن تمايز به شدّت و ضعف و نقصان و كمال است. و اين همان چيزى است كه در منطق، از آن به كلّى مشكك تعبير مى كنند، مثلا وجود، حقيقتى است كه داراى واقعيت و داراى ذات است ولى اين وجود در ارتباط با واجب الوجود، عبارت از وجود كامل است، به لحاظ اين كه واجب الوجود، احتياج به علت موجده ندارد ولى در ارتباط با ممكن الوجود، داراى نقصان است چون ممكن الوجود، نياز به علّت موجده دارد. يا مثلا بياض شديد و بياض ضعيف، هردو بياضند ولى يكى متصف به شدت و ديگرى متصف به ضعف است، هم چنين نور، به اختلاف لامپ ها مختلف مى شود، لامپ دويست واتى با لامپ صد واتى، هردو نور دارند ولى يكى نورش اتصاف به شدت و ديگرى اتصاف به ضعف دارد. آنچه در اين جا مطرح است اين است كه آيا وقتى ما مى گوييم: «وجود كامل»، يا مى گوييم: «نور قوى»، معنايش اين است كه ما يك وجودى داريم و يك مطلبى زايد بر وجود به نام كمال الوجود؟ يعنى آيا در وجود كامل، دو حيثيت داريم، يكى اصل وجود و ديگرى كمال وجود كه زايد بر اصل وجود است؟ آيا وقتى مى گوييم: «ممكن، داراى وجود ضعيف و ناقص است» معنايش اين است كه وجود ممكن، مركّب از اصل وجود و نقصان وجود است؟ اگر چنين باشد، ما مى توانيم اين ها را به انسان و فرس برگردانيم و بگوييم: انسان و فرس، در اصل حيوانيت مشتركند ولى انسان، حيوانِ باوصف ناطقيت و فرس، حيوانِ با وصف صاهليت است. پس چه فرقى بين اين دو، وجود دارد؟ وجود كامل و وجود ناقص، دراصل وجود مشتركند ولى وجود كامل، وجود با اضافه كمال است و وجود ناقص، وجود با اضافه

(صفحه73)

نقص است پس گويا اين ها اشتراك در بعض ذات و تمايز در كمال و نقص دارند.
محققين از فلاسفه كه وجود قسم چهارم را مطرح كرده اند نمى خواهند چنين چيزى بگويند. آنان مى گويند: «علت اين كه ما ممكن الوجود را وجود ناقص مى دانيم اين است كه ممكن الوجود، نياز به علت موجده دارد» افتقار به علت موجده، چه ارتباطى با حقيقت وجود دارد؟ افتقار به علت موجده، نمى تواند به عنوان فصلِ وجود، مطرح شود بلكه اين چيزى خارج از حقيقت وجود است. يا مثلا در واجب الوجود كه ما مى گوييم: «واجب الوجود، وجود كامل است چون احتياج به علت موجده ندارد» عدم افتقار به علت موجده، نمى تواند حقيقت وجود را عوض كرده و آن را دوتا كند. كمال و نقص، مثل ناطقيت و صاهليت در ارتباط با ماهيت انسان نيست. پس چه چيز است؟ اينان مى گويند: درست است كه وجود كامل و وجود ناقص، داراى يك جهت مشترك و يك جهت مميّز هستند ولى حقيقت اين نوع تمايز، عبارت از اين است كه در اين جا «مابه الاشتراك»، عين «مابه الامتياز» است و «مابه الامتياز» هم عين «مابه الاشتراك» است، يعنى ما دو چيز نداريم. شما مسأله را دربياض شديد و بياض ضعيف ـ كه قدرى محسوس است ـ ملاحظه كنيد. آيادر بياض شديد، ما يك بياض داريم و يك شىء ديگر و در بياض ضعيف هم يك بياض داريم و يك شىء ديگر؟ خير، در بياض شديد، ما غير از واقعيت بياض، چيزى نداريم و در بياض ضعيف هم، غير از واقعيت بياض، چيزى نداريم، ولى با وجود اين، شدت و ضعف و كمال و نقص مطرح است امّا مطرح بودن كمال و نقص و شدت و ضعف، غير از مطرح بودن ناطقيت و صاهليت و حتى غير از عوارض مشخصه است. در مورد عوارض مشخّصه، گفتيم: مجموعه عوارض مشخّصه زيد، متمايز از مجموعه عوارض مشخّصه عَمر است. زيد پسر بكر و عَمر پسر خالد است و همين باعث جدا شدن اين دو از يكديگر مى شود. ساير خصوصياتى كه در فرديّت نقش دارد و موجب تمايز است نيز به همين صورت است. ولى در اين جا نمى توانيم بگوييم: بياض شديد، مركب از بياض و چيز ديگر و بياض ضعيف هم مركب از بياض و چيز ديگر است. شدت و ضعف چيزى نيست كه خارج از بياض و زايد بر

(صفحه74)

بياض باشد. لذا در اين جا تعبير معروف «ما به الاشتراك عين ما به الامتياز و مابه الامتياز، عين مابه الاشتراك است» را مطرح كرده اند. آنچه بياض شديد را از بياض ضعيف جدا مى كند، همان بياض است نه چيز ديگر. علت اين كه بعضى از فلاسفه، اين قسم از تمايز را ردّ كرده اند اين بوده كه تصوير آن، قدرى برايشان مشكل بوده است. ديده اند معنا ندارد دو شىء از هم متمايز باشند ولى نه در تمام ذات متمايز باشند و نه در جزء ذات و نه به لحاظ عوارض مشخّصه و خصوصيات فرديّه. ولى محققين از فلاسفه كه با نظر دقيق به مسأله نگاه كرده اند، نوع چهارم از تمايز را كه معروف است به اين كه «مابه الامتيازشان عين ما به الاشتراك است» قبول كرده اند، و اين مسأله در مثل نور و بياض و امثال اين ها تا حدّى هم وجدانى است.(1)
پس از بيان مقدّمه فوق، وارد بحث وجوب و استحباب مى شويم تا ببينيم:

آيا تمايز بين وجوب و استحباب چگونه است؟
روشن است كه كسى نمى تواند تمايز بين وجوب و استحباب را به تمام ذات بداند. اين امر باطلى است كه وجوب و استحباب، مانند جوهر و عرض باشند و هيچ جهت اشتراكى در ارتباط با ذات نداشته باشند. اين را كسى توهّم نكرده است.
اما تمايز به بعض ذات، كه عبارت از فصل است، در بعضى از كتابهاى اصولى قديم، اين گونه فكر شده و الان هم ممكن است كسى اين گونه تصور كند كه تمايز بين اين دو، تمايز به فصل است، يعنى وجوب و استحباب، مثل انسان و بقر، تمايزشان به فصل است. در ارتباط با كيفيت آن نيز راه هاى مختلفى مطرح شده  است:(2)


1 ـ رجوع شود به: شرح المنظومة، قسم الفلسفة، ص43 و الحكمة المتعالية، ج1، ص427 و 428 و نهاية الاُصول، ج1، ص100
2 ـ اين راه ها در كلام مرحوم آيت الله بروجردى مطرح شده است. رجوع شود به: نهاية الاُصول، ج1،  ص100

(صفحه75)

راه اوّل
راه اوّل، همان تعبير معروف است كه بگوييم: «الوجوب عبارة عن طلب الفعل مع المنع من الترك و الاستحباب عبارة عن طلب الفعل مع الإذن في الترك»، يعنى هردو در ارتباط با «طلب الفعل» مشتركند ولى فصل مميّز وجوب، عبارت از «المنع من الترك» و فصل مميّز استحباب، عبارت از «الإذن في الترك» است.
اين تعبير از اولين چيزهايى است كه با خواندن معالم در ذهن انسان جا مى گيرد.

اشكال مرحوم بروجردى بر راه اوّل:
ايشان اشكال ظريفى در اين زمينه مطرح كرده است. مى فرمايد: آيا منع از ترك، كه فصل مميّز وجوب است، به چه معنايى است؟ خود كلمه «منع» به معناى «طلب الترك» است و وقتى «ترك» را هم پشت سر آن مى آوريد معنايش «طلب ترك الترك» مى شود و روشن است كه «ترك الترك»، عبارت از فعل است پس «طلب ترك الترك» به معناى «طلب الفعل» است. در حالى كه شما «طلب الفعل» را به عنوان جنس مطرح مى كرديد و مى گفتيد: «الوجوب هو طلب الفعل مع المنع من الترك» درنتيجه، وجوب به معناى «طلب الفعل مع طلب الفعل» مى شود.(1)

اشكال ديگر بر راه اوّل:
اگر مسأله «منع من الترك» بخواهد ـ به عنوان فصل مميّز ـ در وجوب مطرح شود، لازمه اش اين است كه كسى كه به وجوب التفات پيدا مى كند بايد به ترك هم توجه داشته باشد، زيرا اگر به ترك، توجه نكند، چطور منع از ترك تحقق پيدا مى كند؟ در حالى كه نه مولاى آمر و نه عبد مأمور، معمولا توجّه به ترك ندارند. اگر مولا به عبدش بگويد: «اُدخل السوق و اشتر اللّحم»، آيا معنايش اين است كه توجهى هم به عدم

1 ـ نهاية الاُصول، ج1، ص100

(صفحه76)

اشتراء اللحم كرده و به دنبال آن، منع از ترك در كار است؟ و آيا وقتى عبد، اين امر مولا را مى شنود، مسأله ترك اشتراء اللحم در ذهن او مى آيد تا مسأله ممنوعيت به دنبال آن بيايد؟ خير، اين گونه نيست. اين مسأله، كاشف از اين است كه «منع از ترك» ـ كه به دنبال التفات به ترك است ـ داخل در ماهيت وجوب نيست. درنتيجه، راه اوّل نمى تواند صحيح باشد.

راه دوم
بعضى گفته اند: «وجوب، عبارت از طلبى است كه مخالفت با آن، موجب استحقاق عقوبت است و استحباب، طلبى است كه مخالفت با آن، موجب استحقاق عقوبت نيست» درنتيجه، وجوب و استحباب، در يك جنس ـ يعنى طلب ـ اشتراك دارند ولى فصل مميّز وجوب، عبارت از «استحقاق عقوبت» و فصل مميّز استحباب، عبارت از «عدم استحقاق عقوبت» است.

بررسى راه دوم
ما قبول داريم كه اين فرق، بين وجوب و استحباب وجود دارد و مخالفت با وجوب، داراى استحقاق عقوبت است و مخالفت با استحباب، استحقاق عقوبت ندارد. ولى بحث در اين است كه آيا «ايجاب استحقاق عقوبت» داخل در ذات وجوب است و به عنوان فصل مميّز وجوب مطرح است؟ يا اين كه استحقاق عقوبت، امرى مترتب بر وجوب بوده و درحقيقت، جزء آثار و عوارض وجوب است؟ روشن است كه اگر جزء آثار وجوب باشد، ديگر معقول نيست كه جزء خود وجوب باشد، زيرا اثر شىء، بعد از تماميت شىء، بر آن شىء مترتب مى شود. شما مى گوييد: استحقاق عقوبت، مترتب بر مخالفت تكليف وجوبى است، پس اوّل بايد ماهيت وجوب و ذات و ذاتيات آن تحقق داشته باشد، سپس استحقاق عقوبت بر آن مترتب شود. چيزى كه مترتب بر وجوب و از آثار وجوب است، معنا ندارد كه آن را در مرحله ذات و ذاتيات بياوريد، و اگر استحقاق

(صفحه77)

عقوبت، به عنوان فصل شد، در مرتبه ذات و جزء ذات خواهد بود، چگونه مى شود چيزى هم جزء ذات و هم اثر مترتب بر ذات باشد؟
آنچه اين مطلب را روشن مى كند اين است كه مسأله استحقاق عقوبت، يك حكم عقلى است در حالى كه اگر چيزى در مرتبه ذات وجوب دخالت داشته باشد بايد مربوط به شرع باشد زيرا مولا ايجاب مى كند و اگر در اين وجوب و الزام، استحقاق عقوبت به نحو بعض الذات دخالت داشته باشد، معنايش اين است كه استحقاق عقوبت را مولا جعل كرده است، در حالى كه حاكم به استحقاق عقوبت، عقل است. عقل، در مورد وجوب حكم به استحقاق عقوبت مى كند و در مورد استحباب، حكم نمى كند.

راه سوم
بعضى فرق را در ارتباط با چيزى كه در رتبه سابق بر وجوب و به عنوان علت وجوب قرار دارد مطرح كرده اند و گفته اند: مولا دوجور اراده مى تواند داشته باشد: يكوقت اراده مولا در ارتباط با صدور اين عمل از عبد، اراده حتميّه و يكوقت اراده غير حتميّه است.(1) اين قائل مى گويد: اگر طلب مولا ناشى از اراده حتميّه مولا باشد، وجوب، تحقق پيدا مى كند و اگر ناشى از اراده حتميّه مولا نباشد، از آن به استحباب تعبير مى شود با اين كه تعبير، يك تعبير است. درنتيجه، بنابراين قول، فرق بين وجوب و استحباب، در ارتباط با اراده و ريشه و علت است.

بررسى راه سوم
اين حرف قابل قبول است ولى بحث در اين است كه آيا اختلاف در علت سبب مى شود كه فصل مميّز و جزءالذات فرق كند يا اين كه علت، فرق مى كند؟ به عبارت ديگر: آيا تفاوت در علت، سبب بهوجود آمدن تفاوت ذاتى در معلول مى شود يا اين كه

1 ـ اراده، داراى مراتبى است كه در همين بحث مطرح خواهد شد.

(صفحه78)

اختلافْ فقط در ناحيه علّت است و هيچ منافاتى ندارد كه اين دو معلول، از حيث ذات، واحد باشند هرچند از جهت ديگر بين آنها تغاير و تمايزى وجود داشته باشد؟
و به تعبير ديگر: اين دليل، با مدّعا تطبيق نمى كند زيرا مدّعا اين است كه بين وجوب و استحباب، اختلافِ فصلى و ذاتى وجود دارد ولى دليلى كه بر اين مدّعا اقامه مى شود، اختلاف بين اين دو را در ارتباط با علّت، اثبات مى كند.
البته اين حرف كه ما گفتيم: با فلسفه منافات ندارد. در فلسفه مى گويند: يك وقت آتش، علت ايجاد حرارت ماء مى شود و يك وقت، همين حرارت بهواسطه محاذات با خورشيد و شعاع شمس تحقق پيدا مى كند. در آنجا مى گويند: با اين كه اين دو علت، معلولش حرارت آب است و شما چه بسا فكر كنيد كه اين شىء واحد، يعنى حرارت آب، معلول دو علت است ولى باطن مسأله اين است كه هر معلولى در ارتباط با علتش، يك نوع محدوديت دارد. حرارتى كه از ناحيه نار تحقق پيدا كرده، در باطن آن، خصوصيتِ مرتبط به نار وجود دارد و حرارتى كه در اثر شعاع شمس تحقق پيدا كرده، حرارتى است كه در باطنش، خصوصيتِ مرتبط به شعاع شمس وجود دارد. يعنى در حقيقت، اين دو حرارت، مختلف است. با اين كه شما به حسب ظاهر مى گوييد: اين حرارت، شىء واحد و معلول دو علت است ولى در باطن دو جور حرارت است.
اين حرف درست است ولى معنايش اين نيست كه بين اين دو حرارت، از جهت ذات تغاير وجود دارد. خير، يك نوع محدوديت و مغايرت هست امّا مغايرت فصلى و مغايرت ذاتى بين اين دو حرارت وجود ندارد.

راه چهارم
بعضى فرق بين وجوب و استحباب را در ارتباط با مرحله اى قبل از اراده حتميّه دانسته اند و گفته اند: اگر طلب، ناشى از يك مصلحت ملزِمه در مأموربه باشد، طلب وجوبى است ولى اگر ناشى از مصلحت راجحه غيرملزمه باشد، طلب استحبابى است.

بررسى راه چهارم:
اين را ما قبول داريم كه در موارد طلب وجوبى، مصلحت ملزمه اى در متعلّق،

(صفحه79)

تحقق دارد و در موارد طلب استحبابى، مصلحت، به حد لزوم نمى رسد بلكه همان رجحان استيفاء در آن وجود دارد. ولى بحث در اين است كه اين حرف با تفاوت ذاتى بين وجوب و استحباب، منافات دارد. شما مدّعى هستيد كه وجوب، در مرحله ذات، متمايز از استحباب است و تغايرشان به نسبت به بعض ذات ـ يعنى فصل ـ است ولى در دليلى كه اقامه كرده ايد سراغ علت غريبه رفته ايد. شما مى خواهيد مصلحت ملزمه را جزء ذات وجوب قرار دهيد. به عبارت ديگر: ما همان چيزى را كه در مسأله استحقاق عقوبت ذكر كرديم اين جا نيز مطرح مى كنيم. در آن جا گفتيم: بايد ابتدا وجوبْ كاملا تحقق پيدا كند و پس از آن شما مسأله استحقاق عقوبت را بر آن مترتب كنيد. اين جا نيز مى گوييم: ابتدا بايد مصلحت ملزمه در فعل وجود داشته باشد و به دنبال آن، اراده حتميّه و به دنبال اراده حتميّه، وجوب، تحقق پيدا كند. وجوب، ناشى از مصلحت ملزمه است يعنى وجوب كامل ـ كه از نظر ماهيت، هيچ نقصى نداشته باشد ـ به دنبال مصلحت ملزمه تحقق پيدا مى كند. آنوقت چيزى كه به عنوان علتِ علتِ وجوب مطرح است چگونه مى توانيم آن را داخل در ذات وجوب بدانيم و آن را به عنوان فصل مميّز مطرح كنيم؟ خلاصه سخن اين كه نهايت چيزى كه اين دليل اثبات مى كند اين است كه طلب ناشى از اراده حتميّه ناشى از مصلحت ملزمه، غير از طلب ناشى از اراده غيرحتميه ناشى از مصلحت راجحه است امّا اين كه اين غيريت و مغايرت، در ارتباط بافصل آن دو باشد، اين معنا را ديگر نمى تواند اثبات كند.
درنتيجه اين چهار تقريرى كه در ارتباط با تمايز ميان وجوب و استحباب مطرح گرديد، ناتمام است.

راه پنجم
مرحوم آخوند در مواردى از كفايه به مطلبى اشاره كرده و در بحث استصحاب كلّى قسم ثالث ـ در جلد دوم كفايه ـ اين مطلب را به وضوح بيان كرده است.
ايشان در بحث استصحاب كلّى قسم ثالث مى فرمايد: وجوب و استحباب را با دو ديد مى توان ملاحظه كرد: ديد عرفى و ديد عقلى.


(صفحه80)

از نظر عرف، بين وجوب و استحباب، مغايرت وجود دارد. البته ايشان تصريح نمى كند كه بنابرنظر عرف، بين وجوب و استحباب، مغايرت ذاتى وجود دارد ولى از كلام ايشان اين مطلب استفاده مى شود كه بين وجوب و استحباب، مغايرت از حيث بعض ذات وجود دارد.
امّا ازنظر عقل، تمايز بين وجوب و استحباب، تمايز، به تمايز نوع چهارم ـ يعنى تمايز به شدت و ضعف و كمال و نقص ـ است. ايشان مى فرمايد: عقل، وجوب را يك طلب اكيد و شديد و كامل و استحباب را يك طلب ضعيف و ناقص مى داند.(1) و اين همان چيزى است كه در راه چهارم از بعض فلاسفه نقل كرديم.

اشكال مرحوم بروجردى بر مرحوم آخوند:
مرحوم بروجردى اين مطلب را به عنوان توهّمى مطرح كرده(2) و در مقام جواب از آن برآمده و مى فرمايد:
اين مطلب كه ما تفاوت بين وجوب و استحباب را در ارتباط با كمال و نقص و شدت و ضعف بدانيم صحيح نيست، زيرا تمايز به كمال و نقص و تمايز به شدت و ضعف، در امور واقعيّه و امور تكوينيّه تحقق پيدا مى كند. مثلا مى گوييم: واجب الوجود، يك وجود كامل و ممكن الوجود، يك وجود ناقص است. روشن است كه وجود، داراى يك واقعيت و حقيقت است و اين مراتب تشكيك، در اين واقعيت، تحقق دارد. نور قوى و نور ضعيف، بياض شديد و بياض ضعيف، از واقعيات هستند. ولى امور اعتباريه، قابل تشكيك نيست.(3)
توضيح كلام مرحوم بروجردى: در اين جا بايد دو جهت بررسى شود: يكى اين كه چرا امور اعتباريه قابل تشكيك نيست و ديگر اين كه آيا مانحن فيه، امرى اعتبارى است

1 ـ كفاية الاُصول، ج2، ص314
2 ـ بدون اين كه اشاره داشته باشد كه اين مطلب، مربوط به استادش مرحوم آخوند است.
3 ـ نهاية الاُصول: ج1، ص100 و 101

<<        فهرست        >>